بکهیون تو گذشته همیشه میدونست وقتی با خودش فکر میکنه "اوکی دیگه از این بدتر نمیشه" همیشه قراره از اون هم بدتر شه. یعنی حتی برای یه بار هم نشده بود که زندگی تو این مورد شرمندهاش کنه. کافی بود فکر کنه که بدشانسیش دیگه به سقف رسیده تا زندگی سقف رو برای رد شدن بدشانسی محترمش رو سرش خراب کنه. ولی اینبار... لعنت این بار اصلا مگه میشد بدتر هم بشه؟ این نهایت نهایت بد شدن بود. تنها حالتی که میشد شرایط از این بدتر بشه این بود که مامان چانیول همین الان جیغ بکشه و بیاد بغلش کنه و بهش بگه پسر گمشدهاشه و بکهیون بشه برادر چانیول و مجبور بشه یا بیخیالش بشه و چندسال بعد تو عروسی داداش جذابش شرکت کنه و اون رو با یه دختر خوشگل بفرسته خونه بخت ( ترجیح میداد طرف دختر باشه چون چانیول حتی اگه داداشش هم میشد غلط میکرد برای یکی دیگه جز اون گی باشه.) و یا با برادر محترمش وارد رابطه اینسست شه و قید عزت و شرف انسانی رو بزنه و از اونجایی که خود احمقش رو میشناخت صد در صد میرفت سمت مورد دوم و انقدر چانیول رو انگولک میکرد که اونم راضی شه. ولی خب مامان چانیول جیغ زنون نیومده بود بغلش کنه پس اوضاع قرار نبود بدتر بشه. فقط تنها پشیمونیش این بود که چرا هنوز از روی میز تخمی پایین نیومده. اولش خشکش زده بود و هرچی زمان گذشته بود حس کرده بود دیگه دیر شده و همونجا خشکیده مونده بود و حالا انقدر از روش گذشته بود که بکهیون داشت واقعا شرمنده میشد. تو چشم مادر پدر چانیول این حالت مسلما خیلی مسخره بود. اینجا عین عوضی ها روی میز جا خوش کرده بود و انگار داشت بهشون میگفت زودتر هر حرفی میخواید بزنید و گم شید تا پسرتون بیاد بازم به مالیدنم روی میز ادامه بده.
با تکون خوردن چانیول بغلش شوکه چرخید و متوجه شد دوست پسرش خونسرد داره میره سمت اشپزخونه. وای این لعنتی چرا داشت روی میز تنهاش میذاشت.
-چیکار داری میکنی؟
بالاخره یه نفر به صدا دراومد و اونم بابای چانیول بود که با لحن عصبی و ناباوری تقریبا داد زد و چانیول قبل ورود به اشپزخونه متوقف شد و با اخم های توهم چرخید.
-تو این لحظه؟ راستش دارم به این فکر میکنم که باید قفل در خونه ام رو عوض کنم چون پدر مادر محترمم شعور در زدن رو تو این سن بالا ندارن!
لعنت...
بکهیون به زحمت جلوی خودش رو گرفت که برای دوست پسر جذابش بعد این جملات قصار سوت نزنه و فقط لبش رو از تو گاز گرفت.
-توقع نداشتیم از در خونه پسرمون بیایم تو و با همچین...
مادر چانیول شروع کرد و بعد با دست به میز و بکهیون اشاره کرد و حرفش رو نصفه گذاشت. و صادقانه حرکتش باعث شد بکهیون حس کنه جای خودش یه تپه گه روی میزه و همین باعث شد تو خودش جمع بشه و معذب نگاهش رو بده به دستهاش. چانیول با اخم واکنشش رو نگاه کرد و بعد عصبی چرخید سمت مادرش و یه تکخند پرحرص زد.
ВЫ ЧИТАЕТЕ
☕⊱A Hug In A Cup⊰☕
Любовные романыبیونبکهیون یه مربی مهدکودک سر به هواست که چند ماهه روی یه غریبه جذاب که توی مترو میبینتش کراش زده...☁️💖 و یه روز یهو تصمیم میگیره از دور دید زدن دیگه بسه! دنبال کردن اون غریبه پاش رو به کافه Heavenly# میکشه و یه دوره جدید تو زندگیش شروع میشه. ...