اولین دعواشون سریعتر از چیزی که جفتشون توقعش رو داشتن پیش اومد. البته بکهیون اصلا شوکه نشد. زندگی اون همیشه تو همین حالت بود. اگه پنج روز میگذشت و همه چی خوب بود یعنی یه بدبختی عظیم در انتظارش بود و این روزها هربار که تو بغل چانیول درحالی پا میشد که عین فیلمها داره از پنجره بهشون آفتاب میتابه و صدای جیک جیک گنجشکها میاد منتظر بود یهو سقف سوراخ بشه و یکی از اون گنجشکها یه تپه برینه سرش تا مطمئن شه اینجا واقعا زندگی خودشه و کسی پرتش نکرده دنیای موازی.
و اون روز یه هفته و دو روز گذشته بود که همخونه شده بودن و همه چی زیادی خوب بود و زندگی تصمیم گرفت براشون خرابش کنه.
آخر هفته بود و کافه نرفته بودن. بکهیون روی مبل ولو شده بود و با گوشیش بازی میکرد و میدونست ددیش داره تو اتاق کتاب میخونه و سعی داشت پسر خوبی باشه و مزاحمش نشه که زنگ در خونهاش به صدا دراومد. با تعجب گوشیش رو گذاشت روی میز و راه افتاد سمت در و بازش کرد و بعد با قیافه خسته و بیحوصله یه مرد آبیپوش که روی لباسش عبارت "باربری دو دقیقهای" حک شده بود روبرو شد.
-منزل آقای پارک؟
ابروهای بکهیون سوالی بالا رفتن و چند لحظه طول کشید یادش بیاد خودش یه ددی با فامیلی پارک داره.
-بله...
گیج گفت و مرد میانسال بیحوصله تبلت تو دستش رو جلو آورد و یه قلم لای انگشتهای بکهیون چپوند.
-چندتا بسته دارید. امضا کنید الان میگم بچهها بیارنشون بالا.
بکهیون تبلت به دست به رفتن مرد به سمت پلهها خیره شد و با حس ایستادن یکی پشت سرش چرخید.
-کی بود؟
چانیول که داشت با تعجب نگاهش میکرد پرسید.
-یه یارویی از باربری. گفت بسته داریم. تو چیزی سفارش دادی؟
چانیول با گیجی نه گفت و بکهیون پا برهنه دوید سمت دیوار کوتاهی که دور پشت بوم کشیده میشد و نگاهش رو به سمت پایین داد و بعد چشمهاش اونقدر درشت شدن که داشتن از کاسه سرش بیرون میپریدن.
اون پایین کارگرها داشتن از توی یه خاور مخصوص باربری یه یخچال گنده رو بیرون میاوردن و کنار ورودی چندتا باکس گنده بود که بکهیون تونست از بینشون تلویزیون و ماشین لباس شویی رو تشخیص بده.
-اینا چه کوفتیه؟
چرخید و با صدای بلند پرسید و چانیول هم اومد سمت دیوار و خم شد و بعد آروم عقب رفت.
-فکر کنم مامانم فرستاده.
چانیول زیر لب گفت و بکهیون شوکه پلک زد.
-مامانت واسه چی باید وسایل خونه بفرسته اینجا؟
گیج پرسید و چانیول دستی به پشت گردنش کشید.
YOU ARE READING
☕⊱A Hug In A Cup⊰☕
Romanceبیونبکهیون یه مربی مهدکودک سر به هواست که چند ماهه روی یه غریبه جذاب که توی مترو میبینتش کراش زده...☁️💖 و یه روز یهو تصمیم میگیره از دور دید زدن دیگه بسه! دنبال کردن اون غریبه پاش رو به کافه Heavenly# میکشه و یه دوره جدید تو زندگیش شروع میشه. ...