☕فنجان بیست و هشتم : بهم بگو ددی!

9.3K 2.7K 1.6K
                                    

چانیول نمونه کامل و بی عیب و نقص یه پسر خوب بود. موهای همیشه مرتبش که عقبشون میزد و چندتا تار برنامه ریزی شده که روی پیشونیش میوفتادن هم این مسئله رو داد میزدن. حتی حالتی که دست هاش رو تکون میداد و راه میرفت هم این مسئله رو نشون میداد. بار اولی که بکهیون نگاهش بهش افتاد اولین فکری که از سرش گذشت این بود که چطور یکی انقدر میتونه محشر باشه؟ اون روز یه روز شلوغ توی مترو بود و بکهیون داشت بین یه پیرزن خوابالو و یه مرد میانسال توی صندلیش فشرده میشد. لباس چروکش حتی به لطف فشارهای بقیه چروک تر هم شده بود و از صبحش دل درد داشت و خوابش میومد.

موهاش رو وقت نکرده بود بشوره و چشم هاش دوتا کاسه خون بودن و خب تقریبا همه افراد دورش هم وضعیت مشابهی داشتن. یا داشتن چرت میزدن ، یا سر همدیگه غر میزدن و یا داشتن در حد ترکیدن توسط بقیه چلونده میشدن.

بعد تو یه ایستگاه شلوغ نصف جمعیت واگنی که توش بودن پیاده شد و چشم بکهیون به ردیف روبرویی و مرد جوونی که روی صندلی جلوش نشسته بود افتاد. مرد روبروش با وقار یکی از پاهاش رو روی اون یکی انداخته بود. توی گوش هاش هندزفیری بود و با یکی از دستهاش یه کتاب نگه داشته بود و با یه اخم شیک داشت میخوندش. نگاه بکهیون روی صورت بی عیب و نقص مرد جلوش چرخید...موهای خوشگلش و چشم‌های درشتی که داشتن روی صفحات کتاب بالا پایین میشدن...یه بلیز سفید و اتو شده تن مرد جلوش بود و مدلی که کتاب رو گرفته بود باعث شده بود استنیش خیلی روانی‌کننده به بازوی مرد جوون بچسبه... بکهیون اون روز فقط یه نگاه به خودش...به بقیه و بعد دوباره به اون مرد کرده بود و فکر کرده بود "این لعنتی فرشته ای چیزیه؟". اون توقع نداشت دیگه چانیول رو ببینه اما بعد از چندبار تصادفی دیدن اون پسر بی عیب و نقص، ساعت رفت و امد صبحگاهیش دستش اومد و دیگه صبح ها هیچوقت خواب نمیموند...چانیول همیشه مرتب و شیک بود و اونقدر جذاب بود که بکهیون با دیدنش گاهی اشکی میشد چون تا حالا تو تمام زندگیش هیچ چیزی رو تا این حد نخواسته بود...اون روزها بکهیون حتی فکرش رو هم نمیکرد یه روز اون مرد قد بلند و جذاب رو با همچین حالتی هم بتونه ببینه...اوه...پس پارک چانیول هم میتونست شلخته باشه. البته به مدل اشرافی خودش!

اون جعبه صورتی اسرار امیز جلوی پای بکهیون ولو بود ولی تو این لحظه هیچ اهمیتی نداشت! چانیول چند قدمیش ایستاده بود. یه پیژامه راه راه چروک پاش بود که فقط به درد پیرمردهای نود ساله میخورد. کنارش یه رکابی گشاد تنش بود و روی هم اینا یه ربدوشامبر زرشکی که از شونه هاش اویزون بود. و فقط یه نگاه به چشم های خمار، موهای بهم ریخته و حالت گیج باریستای جوون کافی بود تا بکهیون بفهمه که چانیول مسته. نفسش رو بیرون داد. یه جورایی یه چانیول مست از یه چانیولی که جوش اورده بهرحال بهتر بود.

با نگرانی نگاهش رو به بطری ای که تو یکی از دستهای مرد جلوش بود داد و بعد نگاهش اومد بالا و روی صورت چانیول نشست.

☕⊱A Hug In A Cup⊰☕Donde viven las historias. Descúbrelo ahora