chapter 29;✧☾

126 31 2
                                    

شب سر میز شام وقتی که سوهو موقعیت رو مناسب دید به سهون که با لوهان آروم صحبت می کرد نگاه کرد و گفت: میگم... نمی‌دونی رئیس کجاست؟
سهون و لوهان بلافاصله توجه اشون به سوهو جلب شد ، سهون بعد از چند لحظه مکث گفت: نه ، ما رئیس رو زیاد نمی‌بینیم چیزی هم من نشنیدم...
و بعد نگاهی به لوهان کرد ، لوهان متوجه منظورش شد: نه من هم چیزی نشنیدم. مگه رئیس چیزیش شده؟
-از صبح پیداش نیست ، حسم میگه یه اتفاقی افتاده.
سهون با بیخیالی شونه ای بالا داد. سوهو در نهایت بلند شد و به سمت ریجین رفت و پرسید: میگم که ، می‌دونی رئیس کجاست؟
ریجین به سمتش برگشت و مثل همه ی دیگه بعد از مرگ گوان به شدت نسبت بهش گارد گرفته بود. بعید نبود کسی فکر کنه ناپدید شدن کریس هم بخاطر سوهو هست.
ریجین گفت: نه نمی‌دونم ، اصولا بخاطر این نزدیکی این چند وقت اخیر تو و رئیس ما باید از تو بپرسیم نه تو از ما.
سوهو آهی کشید و به دست نگهبان کنارش که یکی از مسن ترین نگهبان ها بود نگاه کرد ، روزنامه ای دستش بود که تا دقت کرد که حروف آشنای روش رو تشخیص بده توسط ریجین از دست نگهبان بیرون کشیده شده بود. سوهو دوباره نگاهش روی ریجین نشست که با استرس نگاه می کرد.
ریجین به مرد که سوالی نگاه می کرد گفت: گفتم که این چیزا رو داخل نیارید.
و بعد روزنامه رو داخل سطل آشغال پرت کرد. سوهو سعی کرد کنجکاویش رو مخفی کنه و فکر نکنه حروفی که داخل روزنامه نوشته شده بودن ربطی به کریس داشتن.
سری تکون داد و از آشپزخانه خارج شد ، شاید فقط بخاطر چیزی که بهش گفته بود از خونه بیرون رفته تا بره سر قبر مادرش ، شایدم فقط دلش نمی خواست کسی رو ببینه و تنها باشه ، شایدم فقط سوهو هیچی رو نمی دونست.
سوهو رفت توی اتاق مشترکش و جاش رو پهن کرد. فرصت واقعاً مناسبی بود برای فکر کردن ، باید فکر می کرد ، در مورد همه چیز ، احساساتش ، افکارش ، اتفاقات این چند وقت و مهم تر از همه انتخاب و تصمیمی که بهش داده شده بود.
ذهنش زود تر تصمیم گرفت و از مرگ گوان شروع کرد. قبلا هم دیده بود که کریس بقیه رو وحشیانه بکشه و حتی در موردش شنیده هم بود و یک بار هم با چشم هاش دید که چطوری یانگسو رو می کشه و خونش رو توی پذیرایی خونش میریزد به راحتی میگه: جمعش کنید.
انگار که بجای خون و جسد یه آدم گوجه های له شده روی زمین بود ، اما جوری که گوان رو کشت لول جدیدی از وحشیگری و خشونت بود که تا حالا حتی توی فیلم های ترسناک و اکشن هم ندیده بود. ممکن بود که غم و ناراحتیش سر مرگ مادرش رو روی گوان خالی کرده باشه؟ یا بخاطر این بود که به گوان و سوهو اطمینان نداشت؟
قسمتی از ذهنش که بیش از حد حرف می زد و فکر می کرد یه چیز دیگه می گفت: شایدم بخاطر این بود که حس کرده بود یه اتفاقی داره میوفته و از اینکه تو رو هم واردش کردن می ترسید.
چرا می ترسید؟ چون سوهو داشت بهش نزدیک می شد؟ چون می دونست که رنجون بهش پیشنهاد داده و یا اون قراره یه کاری انجام بده؟
دوباره اون قسمت ذهنش مکالمه رو ادامه داد: شایدم بخاطر این که می ترسید که تو بهش پشت کنی و ولش کنی.
با تحکم به ذهنش گفت: همچین دلیلی برای کسی که انقدر بی رحمانه بقیه رو توی حیاط خونه اش یا پذیرایی خونه اش می کشه زیادی تفکر صورتی و احساساتی ای هست و گذشته از اون هیچ دلیلی نداره که بخواد همچین فکری بکنه و بترسه که من ولش کنم. بهترین دوست های هم که نیستیم.
تونست چرخوندن چشم های ذهنش رو حس کنه ، اصلا همچین چیزی حس شدنی بود؟
-معلومه که بهترین دوستای هم نیستین ، حتی دوست هم نیستید چون یه چیزی بالا تر از دوستین. بعد هم ، کدوم دوستی با اون یکی دوستش می خوابه؟ یا وقتی حالش بده میره پیشش؟ نکنه این واقعیت که اون کریس ووی بی رحمی که میگی ظرفیت الکلش حتی از تو هم کمتره رو یادت رفته؟
توی ذهنش داد زد: نمی‌خوام در مورد این مسئله حرف بزنم ، چیزای مهم تری برای فکر کردن بهشون هست.
دوباره حس کرد که اون قسمت ذهنش داره بهش چشم غره میره اما مهم نبود. سعی کرد دوباره تمرکز کنه و دوباره فکر کنه اما نه تنها دیگه نتونست تمرکز کنه بلکه انقدر افکار متفاوت به ذهنش هجوم آوردن که از شدت زیاد بودنشون به هیچکدام نتونست فکر کنه و کلافه شد. صدای نارضایتی از خودش درآورد و پتو رو کشید روی سرش. داشت خوابش می برد که یاد روزنامه ای افتاد که ریجین انداخته بود توی سطل آشغال ، هنوز لوهان و سهون نیومده بودن. نمی دونست آشپزخونه خالیه یا نه و نمی خواست تا صبح صبر کنه حس می کرد که یه چیزی توی اون روزنامه هست و سوهو باید بدونه. نمی دونست چقدر باید صبر کنه که آشپزخونه خالی بشه و البته یه شخص خاصی به اسم تائو اون دور و ور ها نباشه که جاسوسیش رو بکنه.
بلند شد و آهی کشید ، سعی کرد تا حد ممکن دیده نشه یا سر و صدایی ایجاد نکنه. بیرون در آشپزخونه تقریبا داخل بوته ها نشسته بود و منتظر بود که چراغ های آشپزخونه خاموش بشن هر چند بعید نبود که تا اون موقع نگهبان ها فکر کنن دزدی چیزیه بین بوته ها. پیش خودش فکر کرد: مگه واقعاً دزد نیستم؟ انگار از اول اینجا بودم بی دلیل.
دوباره برای خودش اتفاقی که برای یانگسو و گوان افتاد رو یادآوری کرد ، می خواست به خودش یادآور بشه که اگه اینجا کاری بکنی که نادرست و اشتباه باشه طبق قوانین کریس وو ، روز بعدی رو نمی بینی که اشتباهت رو جبران کنی.
همون طور که نشسته بود ذهنش به سمت حرف های مشابه سهون و تائو کشیده شد. خودش هم اشتباه کرده بود ، کریس هم به خودش هم به بقیه صراحتا گفته بود که نباید بیرون بره و رفته بود ولی اون زنده بود و حتی سالمم بود اما گوان روز بعد مرده بود و الان حتی خاکستر های جنازه اش هم معلوم نبود کجاست. کریس از دور از توی روزنامه ها و اخبار آدم خاصی که هوش قابل توجه و عجیبی داشت به نظر نمیومد. همون مشخصه های عادی که هر آدم دیگه ای هم داشت ، حتی از نگاه نزدیک تر هم همچین چیزی به نظر نمیومد. سوهو اولای زندگیش توی عمارت رو به روش رو به یاد آورد ، کریس زندانیش کرده بود ، کتکش زده بود و با جون سهون تهدیدش کرده بود و حتی جلوی چشمش یه نفر رو کشته بود. هنوزم حس اون موقع اش رو یادش میاد ، کامل و بدون نقص ، پر از تنفر و نفرت. ولی الان؟ هیچ حس خاصی نداشت حتی با اینکه کریس ازش حق السکوت می گرفت بابت اینکه چیزی رو به سهون لو نده ، حتی با اینکه حق السکوتش چیز جدیدی بود و اصولا سوهو باید از این حرکت ناراحت یا عصبانی می شد. لحظه ی بعد لمس های کریس رو یادش اومد ، جدید بودن و تازه اما خطرناک به نظر نمی رسیدن و با سوهو ملایم بودن ، دلش می خواست. بازم می خواست ، خیلی می خواست ولی نه عاملش اینجا بود نه زمانش. دقیقا تا چند روز پیش فکر می کرد کریس قابل پیشبینیه و می تونست بفهمه که الان چیزی رو می خواد یا نه اما از بعد اینکه با گوان رفت بیرون همه چیز پیچیده شد. این دفعه نگاه توی چشم های کریس رو یادش اومد.
این دیگه زیادی بود ، سرش رو تکون داد انگار که افکارش از بین میرن. نمی خواست فکر کنه الان خیلی زود بود که بخواد در مورد چیزی تصمیم بگیره بعد هم این طوری نبود که اگه بخواد بره تو جبهه ی رنجون کریس دلش می‌شکنه و این حرفا. نفس عمیقی کشید و به آشپزخونه که الان تاریک بود نگاه کرد ، چقدر داشت فکر می کرد که انقدر گذشته بود؟
بلند شد و به آرومی در آشپزخونه رو باز کرد ، اگه کسی دیدش می تونست در نهایت بگه که رفته بود قدم بزنه و گرسنه اش شده بود. در سطل آشغال رو باز کرد و با انزجار روزنامه رو از بین بقیه ی آشغال ها در آورد. اگه می گفت تقریبا یه بویی مثل بوی اسید داره که بینیش رو می سوزونه دروغ نمی گفت.
نور داخل آشپزخونه کم بود اما نه اونقدر که نتونه چیزی رو بخونه ، روزنامه رو باز کرد و گشت البته نیازی هم نبود خیلی بگرده چون چیزی که می خواست صفحه اول اخبار بود.
“دست گیری کریس وو” همین چند تا کلمه کافی بود تا بفهمه چی شده بقیه ی خبر رو سرسری خوند و دوباره برگرداند روزنامه رو داخل آشغال ها و چیز هایی هم که روش بود رو دوباره ریخت ، در حالی که سعی می کرد واقعا بی سر و صدا باشه دست هاش رو شست و برگشت سمت اتاقش. چیزی از محل زندان یا کدوم پایگاه پلیس ننوشته بودن ، می تونست بعدا از جونگده بپرسه و حتی ازش بخواد که اونو ببره پیش کریس. متوجه فکری که کرده بود شد و به خودش گفت: برای چی باید بخوام که منو ببره پیش کریس؟
دستی به صورتش کشید ، اگه یکم دیگه ذهنش به فکر کردن ادامه می داد احتمالا سرش رو به یه جایی می کوبید.
,;✧☾;,
از جیهون خواسته بود تا محل زندگی شیو یینگ رو پیدا کنه ، فقط می خواست یه درسی بهش بده که تا آخر عمرش یادش بمونه که نباید غرور رنجون رو جلوی خودش بشکنه البته اگه زنده بمونه که یادش بمونه.
جیهون دستورش رو کامل و دقیق انجام داده بود و وقتی هم که رنجون میخواست پشت فرمون بشینه جلوش رو گرفت و گفت: قشنگ مشخصه انقدر تو فکر هات غرقی که ساده ترین چیز ها رو هم درست متوجه نمی‌شی چه برسه به این که بخوای روی رانندگی کردنت تمرکز کنی.
و الان کنارش نشسته بود و هر چند وقت یک بار زیر چشمی بهش نگاه های نگرانی می‌انداخت. رنجون می تونست خودش رو کنترل کنه و تمرکزش رو تغییر بده به هر چیزی که می خواست ولی تصمیم گرفت که خسته تر از اونیه که هم با جیهون بحث کنه و هم رانندگی بکنه. ولی کی رو داشت گول می‌زد وقتی همه می‌تونستن وضعیت داغونش رو ببینن حتی بدون تلاش کردن؟ خودش رو گول می‌زد وقتی خودش هم می دونست این چند وقت به شدت زیاده روی کرده؟ ولی نیاز داشت ، نیاز داشت که به یه چیزی تکیه کنه.
اگه امشب حساب شیو یینگ رو می‌گذاشت کف دستش بعد می تونست تا یه مدت با خیال راحت زندگی کنه و افکارش آروم بگیرن. با اینکه امروز یا فردا کریس می ‌رفت زندان و رنجون تقریبا به چیزی که می‌خواست می رسید اما هنوز اون احساس پیروزی و قدرتی که باید بهش دست می داد دست نداده بود ، هنوز عمارت وو به دستش نیوفتاده بود و هنوز کار کریس کامل تموم نشده بود. برای همین هم بود که بیشتر احساس آشفتگی می کرد تا راحتی.
وقتی تونست خودش رو از دست جملات داخل ذهنش نجات بده تونست نور های آشنایی رو ببینه ، همون ویلای لعنت شده ی شیو یینگ. به محض اینکه جیهون ترمز کرد پیاده شد و جیهون هم پشتش به سرعت پیاده شد و تونست توی چند قدمی ویلا جلوی رنجون رو بگیره.
رنجون سوالی نگاهش کرد که جیهون نفس عمیقی کشید و بعد گفت: رنجون... هنوز دیر نشده ، وقت هست. بیا قبل از اینکه یه گند کاری و یه بلوای دیگه به وجود بیاد برگردیم. الان وقتش نیست... خواهش می کنم.
تاریک بود البته چراغ ها نور کافی رو ایجاد می کردن و رنجون می تونست توی صورت جیهون خواهش و تمنا رو ببینه ولی تصمیم رنجون چیزی نبود که عوض بشه.
جیهون رو می خواست کنار بزنه که دوباره جیهون متوقفش کرد این بار لبخند نصفه و نیمه ای روی صورتش بود ، دست هاش رو گذاشت روی شونه های رنجون و گفت: پس حداقل خواهش می کنم سالم برگرد ، تو که نمی خوای تعطیلاتت رو وقتی مجروح و زخمی هستی بگذرونی مگه نه؟
رنجون سری تکون داد و رو به روی در ورودی ویلا ایستاد دو تا بادیگارد جلوی در خوب شناخته بودنش و سوالی نگاهش می کردن.
-اومدم رئیستونو ببینم.
دو بادیگارد رو به روش نگاهی رد و بدل کردن و در رو براش باز کردن و تا جایی که احتمال می داد اتاق شیو یینگ هست همراهیش کردن. وقتی صورت شیو یینگ رو دید که پر از شادیه موج جدیدی از نفرت رو که توی شکمش داشت به وجود می‌اومد حس کرد.
شیو یینگ خندید: اومدی اینجا از من کمک بگیری بچه جون؟
یه موج دیگه.
-میخوام صحبت کنیم.
-خب؟ صحبت کن.
رنجون نگاهی به دو بادیگاردی که هنوز داخل اتاق بودن کرد و گفت: تنها.
شیو یینگ یکی از ابرو هاش رو بالا داد و گفت: برین سر کار خودتون.
رنجون با دقت به صدای قدم ها دقت کرد و مطمئن شد که پشت در هم کسی نیست. برگشت سمت شیو یینگ و بهش نزدیک شد ، خوشحال بود که نگشته بودنش چون حالا می تونست صورت نکبت شیو یینگ رو با چاقو خط خطی کنه. به شیو یینگ نزدیک تر شد و تقریبا روی پاهاش نشست ، شیو یینگ با صورت متعجبی بهش نگاه کرد. خودش هم باورش نمی شد قراره همچین کار چندش و مزخرفی رو انجام بده اما در آخر همون یه ذره فاصله بینشون رو به صفر رسوند و شیو یینگ رو بوسید.
یک صدم ثانیه تا عق زدن فاصله داشت تا اینکه جلوی خودش رو گرفت و دستمالش رو آماده کرد و بلافاصله از شیو یینگ جدا شد و سعی کرد دستمال رو با عادی ترین حالت روی لب های شیو یینگ بکشه.
با لبخند گفت: میخوام اولین بوسه ام از یه لبای تمیز باشه.
شیو یینگ به نظر نمی‌اومد چیزی رو در کل فهمیده باشه ، می دونست که بیهوشی با دستمال به سادگی و سرعت فیلم ها نیست پس نقشه اش رو کشیده و بود و به نظر می‌اومد ذات منحرف شیو یینگ هم خوشش اومده بود.
شیو یینگ با چندش آور ترین لبخندی که تا حالا دیده بود ، حتی چندش آور تر از هر حرکت صورت کریس وو ، گفت: هر چی تو بگی پرنسس.
رنجون توی دلش فحشی داد و قبل از اینکه شیو یینگ بتونه بیاد جلو بلند شد و عقب رفت و تظاهر به باز کردن دکمه های بلوزش شد و تمام مدت به خدایی که چندین سال بود ازش رو برگردانده بود دعا کرد تا بیهوشی سریع تر عمل کنه و به نظر می‌اومد که هنوز خدا به حرف هاش گوش می کرد چون فقط یه دکمه ی دیگه مونده بود تا بلوزش کامل باز بشه اما شیو یینگ به خواب رفته بود.
سریع دستمالش رو گذاشت توی جیبش و دستکش اش رو دستش کرد ، وقت زیادی نداشت هر لحظه ممکن بود شیو یینگ به هوش بیاد ، نگاهی به کل اتاق کرد تا اگه اثری از دوربین هست از بین بره اما هیچ چیزی نبود پس اول چاقوش رو در آورد و دوباره نزدیک شیو یینگ شد. حالا که دوباره صورتش رو از نزدیک  می دید دوباره تنفرش جایگزین استرسش شد ، مصمم تر چاقو رو حرکت داد و گذاشت روی شاهرگش و برید. خون به راحتی به بیرون راهش رو پیدا کرد ، حالا اخم کرده بود و ضربات متعددی رو با چاقو به جای جای بدنش می زد اما سعی می کرد فشار زیادی وارد نکنه تا خون به روی لباسش نپره. عقب رفت و به جنازه ی شیو یینگ نگاه کرد ، آروم و بی حرکت ، همون طوری که شیو یینگ باید می بود.
دستمال دیگه ای رو از توی جیبش در آورد و آغشته به الکل کرد و تمام جاهایی که دست زده بود و نزده بود رو تمیز کرد ، مشکل رد پای کفشش روی خون رو مبل حل کرد. کفشش رو روی پارچه مبل کنار جسد شیو یینگ کشید و همه ی خون ها رو مبل جذب کرد.
برگشت و به خودش از داخل آیینه نگاه کرد ، چند نقطه از روی گردنش رو نیشگون گرفت و مطمئن شد که اگه کسی اون نزدیکی ها هست صدای قابل توجهی رو بشنوه. در آخر لباسش رو درست کرد و نگاه آخری به خودش و بعد به شیو یینگ کرد ، اگه زنده بود تا الان باید بیدار می شد.
از اتاق بیرون رفت و سعی کرد تا جای ممکن عادی به نظر برسه اما موفق شد که نگاه بقیه رو به کبودی های روی گردنش جلب کنه. وقتی به ماشین رسید و جیهون رو دید که بیرون از ماشین منتظرش ایستاده خیالش راحت شد. حالت تهوع گرفته بود و اون حس مزخرفی که روی لب هاش داشت هیچ کمکی هم به این قضیه نمی کرد و فقط باعث می شد که اون لبخند چندش و اون لحظه ی جهنمی هی توی ذهنش تکرار بشه.
با صدایی که می لرزید گفت: ماشین رو نگه دار.
نیاز به تکرار نبود ، جیهون چند لحظه ی بعد ماشین رو کنار اتوبان نگه داشته بود و رنجون از ماشین پیاده شده بود و کنار جاده روی زمین عق می زد ، انگار که می خواست یه چیزی رو از بدنش بیرون بیاره. جیهون کنارش با نگرانی نگاهش کرد ، قطره های اشک روی صورت رنجون مشخص بودن اما صدایی مبنی بر اینکه در حال گریه کردنه نبود ، فقط و فقط درد و عذاب.

Mixed With Blood ;✧☾Where stories live. Discover now