chapter 14;✧☾

380 59 19
                                    

,;✧☾;,

لوهان نگاهی به ساعت که ۲:۳۰ رو نشون میداد انداخت. دلش برای کارت پولش ، گوشیش و دوست هاش تنگ شده بود و البته که خانواده اش جایی برای دلتنگی نداشتن ، اگه‌ توی این وضعیت گیر افتاده بود تماما تقصیر اون ها بود.

نمی دونست کی دوباره میتونه گوشیش رو داشته باشه و از این فکر آهی کشید. از روی تخت بلند شد و در حالی که مراقب بود توی اون فضای کم به سوهو برخورد نکنه از اتاق بیرون رفت. صدای پای سگ ها و نگهبان ها حتی از داخل عمارت هم شنیده می شد.

لوهان در آشپزخونه به حیاط رو باز کرد و با صدای خرخر سگی که کنار شخصی نشسته بود مواجه شد.

شخص سرش رو برگردوند و لوهان با دیدن بکهیونی که سیگار دستش بود و با دست دیگش سگ رو نوازش می کرد تعجب کرد.

لوهان به سمت آشپزخونه برگشت و گفت: ببخشید مزاحم شدم.

-بیا بشین مشکلی نیست.

برگشت و دید که بکهیون سیگار رو داخل لیوان مشروبی مینداخت.

با صدای بلندی گفت: نه نکن!

دست بکهیون توی چند سانتی لیوان متوقف شد و متعجب پرسید:چی شده؟

لوهان کنارش نشست و لیوان رو ازش دور کرد: اگه همچین کاری بکنی هم خودت هم این سگ بیچاره باهم آتیش می گیرین. یه بار وقتی بچه بودم سیگار عموم رو داخل‌ لیوانی انداختم که تهش یکم الکل مونده بود و نزدیک بود بمیرم.

بکهیون سرش رو تکون داد و دوباره مشغول نوازش سگ شد.

لوهان با صدای آرومی گفت: بخاطر مادر بزرگت متاسفم.

بکهیون سری تکون داد و با مکث گفت: تا حالا یکی از اعضای خانواده ات با آگاهی از اینکه به همین زودی قراره بمیره ازت خداحافظی کرده؟

لوهان سرش رو تکون داد:نه ، خانواده من بیشتر از حد نگران خودشونن و به خودشون اهمیت میدن که امکان نداره حتی یه خراش روی دستشون بیوفته.

بکهیون دوباره سرش رو تکون داد.

پرسید: به اینجا عادت کردی؟

-نمیشه گفت عادت کردم ، بیشتر دیگه اهمیت نمیدم.

-درمورد اینجا و آدماش چی فکر میکنی؟

-تعداد خیلی کمی رو میشناسم و همون افراد هم اکثرا دلیل های خودشون رو برای اینجا بودن دارن ، برای کنار رئیس وو موندن البته بجز خودم ، نمی تونم هیچ کسیو قضاوت بکنم چون از هیچی خبر ندارم اما اینجا ، محیط جالبی داره هم سرما و هم گرما رو میشه با هم حس کرد ، هم دشمنی و هم دوستی رو ، هم ترس و هم امید رو ، هم زندانی و هم آزاد بودن رو ، ولی مسلما نباید انتظار داشت بعد سه ماه و نیم آدم ملحق شدنش به یه باند مافیایی رو بپذیره و باهاش راحت باشه مخصوصا وقتی هنوز روزای اولش بوده و یکی از نگهبان ها جلوی چشم خودش کشته میشه ، اونم پسری که توی ۲۸ سال زندگیش تنها چیز جنایی که دیده فیلم بوده.

Mixed With Blood ;✧☾Where stories live. Discover now