Chapter 1;✧☾

1.2K 121 10
                                    

بکهیون از ون سیاه رنگ پیاده شد و منتظر موند تا اشخاص بی خانمان و بی پولی که پیدا کرده بود تا کارای باند رو انجام بدن پیاده بشن. هوانگ‌زی تائو و اوه سهون پسرایی بودن که به شدت محتاج به پول هستن و شیو لوهان پسر سومی که فقط حوصله اش سر رفته و دوست داره توی خانواده اش نشون بده که یه کاره ای هست و دختری که بکهیون حتی سعی نکرد اسمشو بفهمه چون از همون لحظه ای که شروع به گریه کرد فهمید که قراره ازش متنفر باشه. بکهیون با رد شدنشون چشم هاشو چرخوند و پشت سرشون همراه با دو تا از نگهبان ها راه میرفت به محض اینکه کای رو چند متر جلوتر دید قبل از اینکه بهش برسه کت چرم مشکیش رو صاف کرد و از اون چهار نفر جلو زد کنار کای ایستاد و رفتن اون چهار نفر رو تماشا کردن.

کای آروم پرسید: اسماشون چیه؟

بکهیون هم آروم جواب داد:هوانگ‌زی تائو ، اوه سهون ، لوهان ، اسم دختره رو هم نپرسیدم

کای با شنیدن جمله آخر خنده ی بلندی کرد و راه افتاد بکهیون هم پشت سرش راه افتاد و دید که یکی از نگهبان ها با باتوم زد به پشت تائو باز از رفتارای خودبزرگ بینی نگهبان ها چشم هاشو چرخوند پرسید:محموله ها رسیدن؟

توی چهار پنج روزی که از عمارت دور بود و دنبال کسایی بود که اسماشو داده بودن تا پیداشون کنه و بیاره عمارت قرار بود محموله های پول از روسیه به سئول برسه

کای اخم کرد:رسید ولی نصفه رسید

چشم های بکهیون گشاد شد:چی؟چرا نصفه رسید؟

-وسط راه دزد زد خدارو شکر دی او زود رسید بهشون ولی اونا فرار کردن و تقریبا نصف پولا رو هم به جیب زدن

-پس الان عمارت یه میدون جنگه...

-تقریبا... اما چانیول و لی سعی میکنن که سریع تر همه چیز رو مرتب کنن و یه جوری ضرر رو کم تر بکنن حتی کریس هم سعی میکنه خیلی داد و بیداد نکنه ولی خب اخلاقش همین داد و بیداده دیگه...

-امیدوارم اینکه فقط تونستم چهار نفرشونو پیدا کنم کافی باشه و عصبانیتش رو سر من خالی نکنه...

کای دوباره خنده ی بلندی کرد که باعث شد سر شیومین که به در عمارت تکیه داده بود سمت صدا برگرده با دیدن کای و بکهیون تکیه اش رو گرفت و به سمتشون اومد

از بکهیون پرسید:فقط همون چهار نفر بودن؟

بکهیون سرش رو تکون داد:آره... بقیه اشون پیدا نشدن وضعیت رییس چطوریه؟

شیومین اخم کرد: تقریبا خرابه الان مست کرده و داره گند میزنه به وسایل اتاقش فردا هم که پاشه و با گندی که زده رو به رو بشه احتمالا میندازه گردن خدمتکارا که چرا تمیز نکردن

شیومین شونه هاش رو انداخت بالا به محض باز کردن در عمارت صدای شکستن شیشه میومد و خدمتکار ها پایین پله ها جمع شده بودن شیومین بلند گفت:بسه دیگه نمایش که نیست پاشید برید

Mixed With Blood ;✧☾Onde histórias criam vida. Descubra agora