chapter 19;✧☾

240 54 17
                                    

-نجات بدی؟

تائو با دلگرمی دست های سوهو رو گرفت:البته ، مگه یادت نیست که بهت گفتم من برای رنجون کار می کنم؟ اون بهمون کمک می کنه ، اصلا اون منو فرستاده اینجا برای همین!

سوهو با صبوری گفت:تائو ، این رنجون که ازش حرف میزنی کیه؟

تائو اخم کرد:به مرور زمان خودت میفهمی. الان فقط باید حرفای منو گوش بدی.

-من نمیتونم وقتی کسی رو نمیشناسم بهش اعتماد کنم ، مخصوصا الان که اگه اشتباهی بکنم ممکنه کشته بشم.

تائو دوباره با لحن تندی گفت: اگه نمیتونی پس چرا پیش کریس وو بودی؟

سوهو حرفی نزد و بعد از چند لحظه تائو رو تنها ترک کرد ، تائو اخم کرد از اینکه مجبور باشه هی شخصیت های جدید بسازه برای اینکه به هدفش برسه متنفر بود ، اما مسلما تنفرش از عشقش به رنجون بیشتر نبود ، اگه هدف رنجون این بود پس براش حتی حاضر بود کار هایی که ازش متنفره رو هم انجام بده.

,;✧☾;,

لی بوم جین صبح زود بلند می شد و یه روتین عادی برای ورزش کردن داشت و بعد به اداره می رفت ، توی اداره همه بهش احترام میزاشتن و بهش احساس خوبی می داد ، همین باعث می شد که انگیزه و اراده اش برای خراب کردن زندگی کریس وو بیشتر بشه ، بخاطر اختیاراتی که الان گرفته بود می تونست توی بایگانی بیشتر بگرده و تونسته بود یه سیاستمداری رو پیدا کنه که فامیلیش با فامیلی کریس وو یکی بود ، درسته که توی کره ممکنه هر کسی که فامیلیش یکیه از یه خون و خانواده نباشن ولی احتیاط شرط عقل بود.

بوم جین پرونده ی میونگده وو رو باز کرد شروع به خوندن مشخصاتش کرد ، ۶۱ ساله و مجرد.

همسرش رو توی ۵۱ سالگی از دست داده و تنها فرزند و پسرش هم چند ماه بعد از قتل مادرش توی ۲۳ سالگی خودکشی کرد. پرونده ی قتل خانم وو چند سال بعدش بخاطر نبود مدارک کافی بسته شد و هیچوقت قاتل پیدا نشد. جنازه ی پسر آقای وو که اسمش هیچوقت فاش نشد هم صورتی براش باقی نمونده بود پس پزشکی قانونی فقط مطابقت دی‌ان‌ای رو اعلام کرد.

بوم جین اسم دکتر پزشکی قانونی رو به خاطر سپرد و به سمت محل کارش به راه افتاد ، اگه فقط می تونست یه سرنخی پیدا کنه خیلی خوب می شد. پیدا کردن شخص مورد نظرش یکم بیشتر از چیزی که فکر می کرد طول کشید.

گفت:دکتر کیم؟

شخص برگشت و لبخندی زد:سلام؟

بوم جین نشانش رو نشون داد:لی بوم جین هستم از اداره پلیس ، میخواستم در مورد جنازه ی پسر آقای میونگده وو با هم صحبت کنیم.

اقای کیم چند لحظه فکر کرد تا یادش بیاد و وقتی یادش اومد لبخندش از بین رفت و میشه گفت عصبی به نظر میومد.

Mixed With Blood ;✧☾Where stories live. Discover now