chapter 4;✧☾

402 67 1
                                    

,;✧☾;,

صبح روز بعد سر میز صبحانه قبل از اینکه کریس بخواد بره بکهیون از زیر میز لگدی به پای چانیول زد چانیول سرش رو با تعجب آورد بالا بکهیون اشاره ای کرد و چانیول تایید کرد چند لحظه ی بعد هردوشون بلند شدن که بکهیون با جدیتی که چند قرن یک بار پیداش می شد گفت:رئیس ما می تونیم بریم؟

کریس بدون اینکه سرشو بالا بیاره پرسید:کجا؟

-رئیس می خوایم کاری رو که گفته بودید انجام بدیم

کریس فقط سر تکون داد لی پشت میز جا گرفت و همون روزنامه رو جلوی کریس گذاشت و پرسید:این چیه کریس؟

کریس نگاهی به روزنامه کرد و دوباره به لی نگاه کرد:منظورت چیه که این چیه؟

-منظورم اینه که اون کوفتی جلوت چیه؟

-اگه نمی دونی بدون که این روزنامه اس

کای و دی او مضطرب نگاه می کردن و شیومین کنجکاو شده بود

-کریس...بخونش

کریس بعد از خوندن تیتر و گفت:خب این چه ربطی به من داره؟

لی آه کشید:مثل اینکه نفهمیدی

دی او همه چیز رو توضیح داد و گفت که اونا همچین کاری نکردن

کریس گزارش زیر رو خوند و همونطوری که بلند می شد گفت:پلیسا احتمالا می فهمن کار ما نیست چون ما هیچ ردی از خودمون نمیزاریم اما لی ، بخون گزارشش رو ، رنجون آرم خودش رو گذاشته ، پلیسا هم میفهمن این یه اعلام جنگ از طرف رنجونه...حداقل امیدوارم که بفهمن.

-و تو... قراره چیکار کنی؟

کریس قبل از اینکه کامل بره با اخم بدی گفت: باهاش اون قدر می جنگیم که خودش بفهمه که باید عقب بکشه و هیچوقت جلوی دست و پای ما نباشه

لی سرش رو ماساژ داد:کریس...مراقب خودت باش

کریس اخرین حرف قبل رفتن اش رو زد:من نیاز به مراقبت ندارم

,;✧☾;,

-چانیول برو سمت راست

چانیول در جا داخل کوچه ی تنگی پیچید که باعث شد در جا ماشین رو متوقف کنه:پیاده شو ماشین جا نمی شه

کوچه پر از آدم های معتاد بود که کنار دیوار ها افتاده بودن و با بقیه یه چیزی می کشیدن بکهیون چشم هاشو چرخوند و شماره پلاک مورد نظر رو گفت چانیول نگاهی به ساختمون خرابه انداخت و به دکه ی طبقه ی همفک که باز بود اما فروشنده ی پشتش هم باز نعشه بود رفت

چند اسکناس جلوش انداخت و به دیوار تکیه داد:یه پسره اینجا بوده...چند ماه پیش از اینجا رفته مطمئنم کسی مثل تو قطعا می‌دونه که کجا ممکنه رفته باشه...هوم؟

بکهیون همونطور که چشم هاش رو می چرخوند کنار چانیول ایستاد مرد نعشه پول رو برداشت:آره خب میدونی یه چیزایی یادمه اما...اما حافظه ام خیلی یاری نمی کنه می تونی کمکم کنی ها؟

Mixed With Blood ;✧☾Donde viven las historias. Descúbrelo ahora