chapter 21;✧☾

252 51 46
                                    

!!!!!!!اسمات آلارم برای اونایی که خوششون نمیاد
•••••••••
بعد از این که شام سرو شد و توی سکوت میل شد ، کریس وارد آشپزخونه شد و نزدیک درگاه ایستاد. نگهبان ها و هر کسی که اونجا نشسته بود و مشغول غذا خوردن بود با دیدن کریس در حال بلند شدن بودن که کریس سری تکون داد:لازم نیست ، بشینید.

تصادفی چشمش به تائو افتاد و بعد از چند لحظه ارتباط چشمی ، قطعش کرد و بلند گفت:اوه سهون؟

سهون از آخرای آشپزخونه بلند شد و گفت:بله رئیس.

-غذاتو که تموم کردی تو اتاقم منتظرتم.

و بعد سهون خارج شدن کریس رو دید ، سوهو که رو به روی سهون نشسته بود با یادآوری قولی که کریس به سهون داده با استرس بهش نگاه کرد.

لوهان متوجه شد:چیزی شده؟

سوهو سرش رو تکون داد:نه نه هیچی نشده ، فقط عجیب بود.

و بعد دوباره نگاهش رو به سهونی داد که حالا یه کمی خوشحال به نظر می رسید و سعی می کرد زودتر غذاش رو تموم کنه.

وقتی سهون غذاش رو تموم کرد و رفت ایده ای به ذهن سوهو رسید که خودش از خودش خجالت کشید اما در هر صورت قرار بود عملیش کنه.

سهون در زد و با تایید کریس وارد اتاق شد ، کریس اشاره ای به صندلی کرد و وقتی سهون نشست گفت:احتمال میدم که بدونی برای چی اینجایی ، مگه نه؟

سهون سر تکون داد و کریس ادامه داد:می خوام کسی که بهش شک داری رو بگی ، کلا هر چیزی که میدونی. حتی اگه فکر می کنی کسی بوده که از لحاظ خانوادگی بهتون نزدیک بوده.

کریس جمله آخر رو با منظور خاصی گفت اما سهون متوجه نشد و گفت:نمی‌ دونم رئیس.

کریس ابرو هاشو بالا انداخت:یعنی حتی سعی نکردی فکر کنی که چه کسایی ممکنه قاتل مادر پدرت باشن؟

-نه رئیس ، پدرم پلیس بود ممکنه یکی از اونایی بوده که بابام دنبالشون بود ، وقتی اونا مردن من نوجوون بودم هم باید درس میخوندم هم کار می کردم ، بعدشم اومدم سئول تا پسر خالمو پیدا کنم اما...

بعد شونه ای بالا انداخت و ادامه داد:وقتی برای فکر کردن نداشتم. فقط قبول کردم که اتفاقیه که افتاده و الان هم نمی تونم زمان رو به عقب برگردونم.

کریس چشم هاش رو روی هم فشار داد و فکر کرد:چقدر مسخره ، درسته که قرار نیست اصلا براش کاری انجام بدم ولی اینکه خودشم تلاشی نمیکنه دیگه خیلی مسخره است.

سرش رو تکون داد:باشه میتونی بری ، به بچه ها میگم که تا جایی که میتونن تحقیق کنن.

سهون بلند شد اما آخرین لحظه قبل از اینکه در رو باز کنه برگشت و توجه کریس دوباره بهش جلب شد:حرفت رو بزن.

Mixed With Blood ;✧☾Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt