chapter 32;✧☾

277 46 13
                                    

میونگده وو قبول کرده بود ، ساده نبود اما مجبور به استفاده از زور هم نشده بودن. پیام هاشون رو نادیده گرفته بود پس چانیول و کای مجبور شدن که برن و حضوری مشکل رو حل کنن.
اولش عصبانی بود ، بادیگارد هاش رو بلند صدا می زد ولی همشون بیهوش بودن و تا یه ربع دیگه بیدار نمی شدن. به حرف های کای توجه نمی کرد تا اینکه عبارت "برادر ناتنی کریس" رو شنید ، بعد ترسید و سوال می پرسید و تنها چیزی که کای نسیبش کرد این بود که: سه شنبه وقت ملاقات زندانه ، رئیس منتظرته. البته ، اگه می خوای که در مورد اون یکی پسرت چیزی بفهمی.
و بعد تنهاش گذاشتن.
چانیول برای کریس تعریف کرد بود ، هم اینکه زندگی برادرش چطوره و هم اینکه چطوری پدرش رو متقاعد کرده بودن و حالا پدرش رو بعد یک دهه از نزدیک دیده بود. اگر بحث رای گیری و محبوبیت بود پدرش همیشه توی اخبار بود اما خیلی وقت بود که پدرش داخل اخبار پیداش نشده بود و از نزدیک دیدنش... حس خیلی عجیبی بهش می داد ، انگار که این یک دهه بیشتر از نیم قرن بوده چون این حجم از تغییر برای کریس قابل درک نبود.
چین و چروک های پدرش حالا علاوه بر نمایان شدن عمیق تر هم شده بودن ، پوست صورتش داشت کم کم شروع به افتادن می کرد و زیر گردنش شل شده بود و دست هاش به لرزش های خفیف افتاده بودن. پدرش تازه وارد دهه شش ام زندگیش شده بود اما به نظر هشتاد ساله می اومد.
لب هاش رو برای حرف زدن از هم باز کرد که پدرش زودتر از اون شروع کرد ، این رقابت های بی مورد مسخره اشون هنوز تموم نشده بودن.
-عوض شدی ، به نظر میاد که بالغ شدی.
کریس جلوی خودش رو گرفت تا خنده ای نکنه: حداقل ده سال گذشته ، ۳۳ سالمه ، انتظار چیو داری؟
پدرش نزدیک شیشه شد: اینکه از زندگیم گم شده باشی و رفته باشی بیرون ولی به نظر میاد با اینکه اسمی برای خودت دست و پا کردی و همه مثلا ازت می ترسن هنوز بلد نیستی کاری به کار کسی که باهاش قطع ارتباط کردی نداشته باشی. خجالت آوره.
کریس به صورت نمایشی لب هاش رو غنچه کرد: ناراحت شدم پدر ، شاید برای همینه که راهتو دنبال نکردم و به اینجا رسیدیم. شاید اگه به من و مادرم بیشتر اهمیت می دادی الان این طوری نمی شد ، شاید حتی با برادرم زیر یک سقف زندگی می کردیم و یه برادر بزرگتر عالی می شدم.
-من پدرت نیستم. حق نداری که این اسم رو روی من بذاری و حقی هم نداری که در مورد پسرم صحبت کنی ، هر اتفاقی که سر مادرت افتاد تقصیر خودت بود ، اون فقط به تو اهمیت می داد و همون هم باید کافیت می بود. تو زیاده خواه بودی و این وضعیه که برای خودت درست کردی.
کریس تک خندی زد: تا وقتی که آزمایشات دی ان ای مطابقت داره تو هم بابامی ، ببینم دلت برای اون یکی پسرت تنگ شده؟ ای بابا حواسم نبود که تو اصلا ندیدیش ، شایدم دختر باشه از کجا معلوم؟
بعد اخم کرد و به پدرش نزدیک شد: اگه قرار بود که فقط مادرم تنها کسی باشه که حواسش به منه همون بهتر که از زندگیمون گم می شدی می رفتی بیرون ولی هر روز بر میگشتی خونه و حتی از یه جایی به بعد فقط اسمت توی خونه شنیده می شد و حتی شب ها هم نمی اومدی ، لازمه یادآوری کنم همین رفتار و کار هات بود که شوکون به دنیا اومد؟
پدرش بی توجه به تمام حرف هاش زمزمه کرد: پس اسمش شوکونه...
بعد به چشم های کریس نگاه کرد و ادامه داد: چی از من می خوای؟
کریس لبخندی زد و به صندلیش تکیه داد: حالا شد پدر.
و صدای تمسخر آمیز کلمه "پدر" توی گوش میونگده پیچید.

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Jun 23, 2021 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

Mixed With Blood ;✧☾Where stories live. Discover now