chapter 10;✧☾

435 56 4
                                    

لوهان همراه با سهون بیرون اومد و پشت شیومین حرکت کرد. هر کسی توی کارخونه وقتی شیومین رو می دید از نگهبان تا سر کارگر و مدیر احترام خاصی قائل می شد و هر جا که شیومین می رفت هر کسی اونجاها بود خم می شد. به عنوان کسایی که مافیا شناخته می شدن محبوبیت زیادی داشتن ، اصولا زیر دست هایی که برای همچین کسایی کار می کردن باید ازشون متنفر می بودن یا بدشون میومد یا هرچیزی به جز اینکه دوستشون داشته باشن ، چون بالا دستیا اصولا با زور و تهدید به کار می گیرنشون و باعث برانگیخته شدن خشم و نفرتشون میشن ، اما نه تنها نشانه ای از تنفر نبود بلکه همه حتی کسایی که از شیومین خیلی بزرگ تر به نظر می رسیدن بهش احترام می گذاشتن و با خوشحالی بهش خوش آمد می گفتن.

سهون اهمیتی نمی داد چون قبلا از خدمتکار ها شنیده بود که خیلی از کسایی که پیش کریس کار می کنن ، چه در مقام نزدیک و چه در مقام دور و حتی زیر دست زیر دست هاش کمک بزرگی از طرف کریس بهشون شده ، چه خود کریس و چه نزدیکانش کسایی مثل چانیول ، کای ، دی‌او ، شیومین و بقیه و این افراد به نوعی خودشون رو مدیون می دونن ، اما چیزی که لوهان در موردش کنجکاو بود دوتا چیز بود اول اینکه چه جور کمکی باعث شده بود که همچین احساساتی پیدا کنن؟ و دوم اینکه چرا کریس کمکشون کرده؟ مطمئن بوده بعدا ازش می خوان تا براش کار کنن؟

همه چیز برای لوهان معما شده بود ، اخلاق سهون ، کسایی که قرار بود کل عمرش رو باهاشون سر و کله بزنه ، کاری که قرار بود احتمالا تا آخر عمرش داشته باشه و بزرگ تر از همه اشون چیزایی که رئیس اصلیش کریس وو می خواست و انجام می داد و حتی کار هایی که کرده بود ، لوهان به عنوان کسی که الان جزوی از این کثافت کاریاست به خودش اجازه می داد تا بخواد در مورد رئیس هاش و کسایی که حالا باهاش توی یه تیم بودن سوال هایی داشته باشه ، اما هنوز جرئت پرسیدنشون رو نداشت.

لوهان فکر کرد ، اصلا برای کدوم دلیل کوفتی ای زندگی ای که تا آخر عمر بیمه اش کرده بود رو ول کرد و وارد همچین جایی شد که حتی نمی دونست فردا صبح که بیدار میشه دستشویی همون جای قبلیش هست یا نه؟! تا وقتی پول و ماشین و خونه داشت و راحت می تونست هر دختری رو تور کنه چرا بخاطر حرف بقیه که می گفتن هیچ کاری بلد نیست وارد اینجا شد؟ تا وقتی پول داری چه نیازی به بلد بودن کاری هست؟ حالا اصلا چرا اینجا؟ می تونست توی یه نونوایی هم کار کنه اما چرا یه باند مافیایی کوفتی؟ حتما توی اون لحظه سرش خورده بود به سنگ محکمی که بعد از ضربه خود سنگ هم شکسته وگرنه چنین حماقت بزرگی واقعا هیچ جای دنیا نه پیدا میشه و نه تکرار میشه ، خدا میدونه بقیه بعد از شنیدن داستانش چقدر بهش می‌خندن ، الان که دیگه نمی تونست بیاد بیرون و ثابت کنه چه فایده ای داشت؟ هر چی بیشتر فکر می کرد بیشتر به احمق بودن خودش پی می برد.

سهون گفت: قربان ، فکر نمی کنید برای توضیحات یکم دیر باشه؟ ما سه هفته و شاید بیشتر اینجا در حال کاریم و تقریبا به همه چیز عادت کردیم...

Mixed With Blood ;✧☾Where stories live. Discover now