[Last part] That's what heroes do

3.1K 620 914
                                    

۳ ماه بعد....

قدم های استوار و بلندش با چهره ی شادابش همخونی داشت. حتی سنگینی وزن جعبه ی پر از سیب سبزی که در دست داشت هم چیزی از چهره ی بشاش اون پسر کم نمیکرد.

بی شک هیچکس باور نمیکرد که اون پسر از سفر طاقت فرسا در دریای شیطان برگشته و البته که برای هری باور و نظرات مردم اهمیتی نداشت. هر چیزی که امروز داشتن به لطف کشتی سم و افرادش بود.

-فکر میکردم بخوای کار مفید تری انجام بدی ولی نه!

صدای دخترونه ای باعث شد لب های هری به پوزخندی باز بشه و نگاهش رو از مقابل به سمت دختری که با گونی در دست بهش ملحق شده بود برگشت.

-دارم کار مفید انجام میدم...البته،برای خودم!

-راستش توقعی ندارم،سخت ترین سفر دنیا تو رو آدم نکرد.

دختر با لحن تمسخر آمیزی گفت و موهای خرماییش رو به عقب راند اما این جمله هری رو ساکت نکرد. اون پسر هرگز ساکت نمیشد.

-عوضش تو رو ادم کرد فریا...قبلا یه نیمه آهو بودی!

این حرف مصادف ضربه ای به پشت سر هری بود که باعث شد سرش کمی به سمت جلو پرتاب بشه ولی برخلاف دردی که در سرش حس میکرد خندید. میدونست اون دختر رو به قدر کافی عصبانی کرده!

-لویی کجاست؟

هری برای عوض کردن بحث پرسید و فریا شونه بالا انداخت.

-فکر کنم رفته یه نگاهی به خونه ی قدیمیشون بندازه

هری سری به عنوان تایید تکون داد. لویی و زین به جایی که زمانی چهار نفره زندگی میکردن برگشته بودن و زمانی برای خودشون میخواستن اگرچه هری هیچوقت حس نمیکرد به جایی برسه که چنین زمانی رو بخواد...شاید بخاطر همین در دریا سفر میکرد.

➖➖➖

در چوبی از چهارچوب جدا شده و روی زمین افتاده بود،پنجره هایی که بدون شیشه تنها قاب های بی ارزشی از تاریکی داخل کلبه ی متروکه بودن و دیوارها آماده ی شکستن و فرو ریختن بودن.

لویی مقابل کلبه ی متروکه نشسته بود. کلبه ای که زمانی دیمیتری روی سقفش می نشست و با شادی پاسخ به سوالات نایل رو فریاد میزد و اون پسر مو بلوند چشم میچرخوند و به لویی که مشغول شکستن هیزم ها بود ملحق میشد تا زمانی که در انتظار زین میگذروند کوتاه تر باشه.

کلبه ای که چهار فصل های زیادی رو همراه چهار پسر گذرونده بود و حالا گویا زمانش رسیده بود تا خونه ی پیر و از کار افتاده،همراه دو پسر دیگه به خواب بره.

Sea's whisper [L.S | Z.M]Where stories live. Discover now