- خیلی خب حالا تعریف کن چرا اخراج شدی وگرنه میترکی
لویی که پسری که روی تخت دراز کشیده و مدام غلت میزد رو به خوبی میشناخت،گفت و مقابلش روی زمین نشست.
- همین که جای سگ براش کار میکردم بسش نبود؟امروز یکی دیگه رو پیدا کرد تا بشه لیدر منم قبول نکردم پشت اون سگ بدبخت بدوام اونم اخراجم کرد
زین که انگار منتظر بود تا لویی همین سوال رو بپرسه به سرعت تعریف کرد.
- همین؟زین بیخیال ما به اندازه کافی بدبخت هستیم
- من یه گرگم...همینکه براش کار میکردم کلی از غرورم گذشتم.
لویی چشم چرخوند و از جا برخاست درحالی که دستاش رو بی هدف در هوا تکون میداد،گفت.
- غرور؟مگه فقر جای برای غرور میزاره زین؟
زین سنگینی وزنش رو روی یه ارنج انداخت و با زبون لبش رو تر کرد.
- اگه تو غرور نداری...چرا نمیری خودت کار کنی؟
نقطه ضعف مشترک دیمیتری و لویی همین سوال بود! پسر ریز جثه و مو فندوقی دست به سینه،غلیظ ترین اخمش رو تحویل زین داد گرچه در تاریکی چیز خاصی دیده نمیشد.
- فکر میکنی سعی نکردم...من حتی خدمتکارم بودم
- که اخراج شدی!
زین خونسردانه و با پوزخند گفت که لویی از حرص صدای مسخره ای از خودش بروز داد.
- اون زن خرفت دیوونه بود...چون قد من به قفسه های انباری نمیرسید اخراجم کرد.
زین با یادآوری این قضیه ریز خندید و این ضربه ی اخر به تحمل لویی بود که باعث شد تمام وزنش رو روی زین بندازه و با مشت به اون پسر ضربه بزنه.
- خفه شو زین...خفه شو
زین نه تنها بیخیال نشد بلکه خنده هاش شدت گرفتن و با دست سعی کرد تا مشتهای اون پسر رو دفع کنه.
- به من چه....تو کوتوله ای
- حداقل مثل تو احمق نیستم
لویی شمرده شمرده گفت درحالی که سعی میکرد مشتاش رو به سر و صورت زین بکوبه اما موفق نبود چراکه زین تقریبا هر ضربه رو میگرفت.
- خیلی خب آروم باش
زین با خنده گفت و لویی رو ملایم عقب هل داد و اون پسر عبوسانه از جا برخاست.
- نایل دیر نکرده؟
لویی پرسید چراکه داشت نگران اون پسر میشد. درسته گاهی اوقات دیر به خونه می اومد،معمولا وقتی دیر میرسید یا مست بود یا کم حرف ولی با این حال باز هم لویی دلواپس میشد.
- اون همیشه دیر میاد
- اما امروز از صبح زود رفته...حداقل یه بار برمیگشت تا مواد غذایی که دزدیده رو بزاره خونه
YOU ARE READING
Sea's whisper [L.S | Z.M]
Fanfiction«بهش میگن زمزمه ی دریا و اون بزرگ ترین رازی که دریا توی خودش قایم کرده.»