قدم های بلند و استوارش با چهره ی خونسرد و شادابش همخونی داشت حتی هنگامی که از سبد میوه فروش سیب سبزی رو برداشت و فریادهای اون مرد که لقب دزد رو بهش میداد هوا رفت هم در چهره اش تغییری ایجاد نشد.
در عوض تمام فریاد های مرد میوه فروش،چند سکه که بی شک از قیمت یه سیب هم بیشتر بود رو روی میز چوبی انداخت تا صدای اون مرد رو خفه کنه.
تمام اینا بدون اینکه حتی بخواد نگاهی به اون مرد بندازه اتفاق افتاد.
گاز بزرگی از سیب زد و برای اولین زنی که از کنارش رد میشد لبخندی زد که اون زن رو خجالت زده کرد.
از بازار پر سر و صدای بندر خارج شد و به سمت میز و صندلی های نزدیک اسکله،جایی که دریانورد ها و مردهای مختلف برای ساعت ها مینشستن،نوشیدنی میخوردن و درباره همچی ولی بیشتر دریا و افسانه های مختلف درباره اش حرف میزدن.
صدای پیرمردی که صاحب خوابگاه مسافرها بود از دور دست هم به گوش میرسید.
- من هنوزم معتقدم اونا کتاب رو دزدیدن وگرنه همچین چیزی دست یه آدم معمولی؟
- قضیه چیه؟
گرچه به میز نزدیک بود باز هم با صدای بلندی فریاد زد و توجه پیرمرد رو به خودش جلب کرد.
- جوون!
پیرمرد که اون پسر جوان و قد بلند رو میشناخت با لبخند ازش استقبال کرد و پسر هم بی هیچ اجازه روی میز نشست.
انگار مردایی که اونجا حضور داشتن،به اخلاق های پسر عادت داشتن و اعتراضی نکردن.
- اگه بگم باور نمیکنی...دیشب چندتا پسر با سر و وضع داغون اومدن اینجا...و یه کتاب داشتن
پسر گاز دیگه ای از سیبش زد و بی تفاوت شونه بالا انداخت.
- خب که چی؟
- انگار متوجه نشدی! هیچ بی سوادی کتاب با خودش این ور و اون ور نمیبره مگه اینکه اون یه چیز با ارزش باشه...اون کتاب درباره دریا و افسانه هاش بود.
اینبار چشمای سبز پسر برق زدن و لبخندی روی لب هاش نشست.
- دریا و افسانه هاش؟
- آره از همونا که دریانورد های قهار ازش سر در میارن!
قبل از اینکه پسر فرصت حرف زدن داشته باشه مرد دیگه با خنده گفت.
- البته شما که ناخداتون یه زنه...فکر نکنم از این چیزا سر در بیارید
این حرف همه افراد دور میز رو به خنده وا داشت و باعث شد پسر نیشخندی بزنه و سیبش رو بالا بندازه و دوباره در دست بگیره.
خنده ها زیاد دووم نیاورد وقتی پسر به طور ناگهانی خنجرش رو از غلاف بیرون کشید و زیر گلوی اون مرد گذاشت.
YOU ARE READING
Sea's whisper [L.S | Z.M]
Fanfiction«بهش میگن زمزمه ی دریا و اون بزرگ ترین رازی که دریا توی خودش قایم کرده.»