هری بین ملافه هایی که پایین تنه رو پوشونده و زیرش قرار داشت نشسته بود،دو دستش دور پاهاش حلقه شده بودن و به نقطه ی نامعلومی خیره شده بود.
معمولا بعد از برقراری رابطه ترجیح میداد که بخوابه اما اینبار فقط نمیتونست وقتی هنوز توی جزیره ای بود که موجودات عجیب و غریبش قصد کشتنش رو داشتن و درباره ی نقشه ی فرار هنوز شک و تردید داشت.
بدن پسر کناریش در بین ملافه ها پنهون شده بود. از اونجا که لویی فرد سرمایی محسوب میشد،ملافه رو تا زیر گردن بالا کشیده و کمی بدنش رو کمی مچاله کرده بود.
با این حال چشمان آبی رنگش بعد از چرتی کوتاه باز شده و بی صدا به کمر زخمی هری چشم دوخته بود.
زخم هایی که با گوشت اضافه مهروموم شده،سوختی که اول حرف اسم پدرش رو مثل ننگ بزرگی به نمایش میذاشت و حالا لویی میتونست خراش هایی که خودش روی پوست هری به جا گذاشته بود رو هم ببینه.
اینبار خودش رو بابت این سرزنش نمیکرد چراکه درد بدتری رو در کمر و باسنش تحمل میکرد.
یکی از دستانش رو به سمت کمر هری بلند کرد و با نوازش های لویی،سر اون پسر به آرومی به سمتش چرخید.
لویی میتونست نیم رخ بی نظیر هری رو حتی در بین تاریکی که با نور اندک مهتاب رنگ پریده به نظر میرسید رو هم ستایش کنه.
-بیداری؟
صدای بم پسر مو بلند آروم بود و لحن تهی از احساسش به سرمای اتاق ملحق شده بودن. درواقع لویی همین حالا هم انتظار بغل گرم و حرفهای قشنگ رو نداشت.
-یکم خوابیدم...تو نمیخوای بخوابی؟
-میخوابم گربه
لویی با کمک دستانش نشست و همونطور که سعی میکرد بنشینه،به هری نزدیک شد. هری نیم نگاهی به اون پسر که درد باسنش رو آشکار به رخ میکشید انداخت و پوزخندی زد.
دستان لویی دور کمر هری حلقه زده شدن و درحالی که از پشت سر اون پسر چونه اش رو روی شونه ی پهن هری گذاشت.
-چجوری قراره از اینجا بریم؟
لویی پرسید و هری میتونست تکون خوردن چونه ی اون پسر رو روی سر شونه اش حس کنه.
-فکر کنم باید ققنوس پاکی رو پیدا کنیم...اگه یه ققنوسه پس میتونه پرواز کنه و این...
-هی،تو که گفتی قرار نیست بریم دنبال ققنوس پاکی!
لویی با لحن معترضی حرف هری رو نیمه گذاشت که تنها باعث شد هری لبهاش رو روی هم فشار بده تا خنده اش رو مهار کنه.
نگاه لویی به سمت هری چرخید و خیلی طول نکشید که هری هم نگاهاش رو تلافی کنه. در فاصله ی چند اینچی،نفس های گرمشون با هم ادغام میشد همونطور که دقایق پیش روح هاشون ترکیب شده بود.
YOU ARE READING
Sea's whisper [L.S | Z.M]
Fanfiction«بهش میگن زمزمه ی دریا و اون بزرگ ترین رازی که دریا توی خودش قایم کرده.»