- اه دیمیتری،اون لعنتی رو برگردون!
پسر اعتراض کرد قبل از اینکه قاشق پر از لوبیا رو توی دهنش جا بده. بدون شمعی که حالا در دست دیمیتری بود نمیتونست محتویات داخل بشقابش رو ببینه.
- بیخیال مرد،داری غذا میخوری...بدون نورم میتونی انجامش بدی
- یه شمع دیگه بردار ابله!
دیمیتری آهی کشید درحالی که شمع رو در دست داشت به سمت تخت کهنه که بجای صندلی و حتی میز هم ازش استفاده میشد،حرکت کرد.
- تموم شده!
پسر ریز جثه گفت و قاشقش رو داخل غذایی که دید واضحی نسبت بهش نداشت فرو برد. عادت نداشت بدون شمع چیزی بخوره،مدام احساس اینکه موشی از روی بشقابش میدوعه و رد میشه آزارش میداد.
- شمع به چه کارت میاد؟دنبال چیزی میگردی؟
- درواقع آره...
دیمیتری حرفش رو نیمه رها کرد و خم شد تا زیر تخت رو به دقت بگرده.
- تو کفشامو ندیدی لویی؟
لویی بشقاب رو با دقت روی پاش گذاشت تا با خیال راحت تر غذا بخوره.
- کدوما؟
- همونی که از همه گرم تر بود!
دیمیتری که سر جمع سه جفت کفش بیشتر نداشت،کفش مورد نظرش رو به این شکل توصیف کرد و به قصد برخاستن سرش رو بالا آورد اما هنگامی که سرش با تخت برخورد کرد آخی گفت و همونجا نشست.
لویی طبق عادت همیشگی خودش موقع فکر کردن،لبهاش رو جمع کرد و با سر قاشق شقیقه اش رو خاروند.
- هان یادم اومد...زین پوشیده؛گفت جایی که کار میکنه سرده...بهشون نیاز داره
- اون کودن یه گرگه...کفش به درد پنجه هاش نمیخوره
دیمیتری غر زد و دست به سینه روی تخت نشست درحالی که نور اندک شمع کنارش،قسمتی از صورتش که در هم رفته بود رو نشون میداد. اون مخالف سرسخت تقسیم کردن لباس هاش با دیگران بود و لویی و زین که این موضوع رو مثل نقطه ضعف اون پسر پیدا کرده بودن همیشه دست به دزدی لباس هاش میزدن و این تبدیل شده بود به تفریح مورد علاقشون!
- بیخیال...بزودی برمیگرده،میدونی که...تا وقتی کار میکنه و پول در میاره حق اعتراض نداری
- طوری حرف نزن که انگار من برای پیدا کردن کار تلاش نکردم!
دیمیتری نسبت به برداشت خودش به حرف لویی پاسخ داد و اخم هاش رو در هم کشید. دیمیتری و لویی تنها افراد اون خونه بودن که شغلی نداشتن و هزینه ی معاش بر عهده ی دو نفر دیگه بود با این وجود آشپزی دیمیتری از هر لحاظ بهتر از لویی بود.
- منظورم این نبود بیچاره...فکر کردی با چیزی که خودمم ندارم بهت سر کوفت میزنم؟
لویی پرسید ولی قبل از اینکه دیمیتری فرصت پاسخ دادن رو پیدا کنه،شخصی در رو کوبید.
YOU ARE READING
Sea's whisper [L.S | Z.M]
Fanfiction«بهش میگن زمزمه ی دریا و اون بزرگ ترین رازی که دریا توی خودش قایم کرده.»