همه میگفتن برادرش توسط یه شیر تیکه تیکه شده بود ولی استفان فقط یه نوزاد بود.
حتی چهره ی برادر بزرگ ترش رو هیچوقت ندید ولی تنها چیزی که از اون پسر باقی موند،شعله های خشم و انتقام در دل پدرش بود.
استفان هرگز در چشم پدرش لایق به تخت نشستن و اداره ی کشور نبود چراکه خیلی اهمیت میداد و از همه مهمتر مخالف کشتار شیرها بود.
سرش رو پایین انداخت تا توجه کسی رو جلب نکنه.
- پدر اونا دوستای منن...شیر نیستن لطفا!
استفان ملتمسانه گفت و توجه پدرش رو خرید.
- ولشون کنید!
با این حال پادشاه از پسرش متنفر نبود،اون استفان به عنوان پسر بی تجربه اش دوست داشت.
سربازها هری و سم رو رها کردن و سم به سمت هری که هنوز روی زمین بود دوید.
- قربان دو نفر از این صف فرار کردن!
یکی از مردان زخمی گفت تا با اینکار از خطر تبدیل شدنش هنگامی که زخمی هست جلوگیری کنه.
- گندش بزنن!
لیام بین دندون هاش غرید و نانا رو در آغوش گرفت و شروع به دویدن کرد.
- من میرم دنبالشون!
استفان درحالی که شمشیرش رو از غلاف بیرون می کشید،با صدای بلندی گفت و شروع به دویدن کرد ولی این باعث نمیشد تا پادشاه چند سرباز رو همراهشون نفرسته.
- خیلی خب خیلی خوش گذشت دیگه باید بریم!
هری که با کمک سم از جا بلند شده بود گفت و تبدیل شد. سم روی اون پسر نشست تا سریع تر به کشتی برسن.
زین قبل از اینکه بخواد به سمت ساحل حرکت کنه مشتی نثار صورت مردی که لیام و نانا رو لو داده بود،کرد.
نایل به سمت نانا و لیام پرواز کرد،اون دو نفر قرار بود به کمک نیاز داشته باشن.
لویی آخرین نفری بود که شروع به دویدن کرد و صدای بلند شاه که دستور دستگیر کردنشون رو میداد،شنید.
سم رو روی هری میدید که با فاصله ی قابل توجهی ازش جلو بودن و بجز اون دو نفر نمیدونست بقیه کجا پراکنده شدن اما لویی دوباره تنها بود.
شانس اینبار با اون پسر یاری نکرد چراکه پاش به سنگی گیر کرد و روی زمین برداشت.
قبل از اینکه حتی فرصت کمک گرفتن از دستاش رو بگیره پای یکی از سربازها روی کمرش قرار گرفت و اونو به خاک کوبید. چشمای آبی اون پسر از وحشت گشاد شدن.
- هری....هری....
با تمام توان فریاد کشید که دست سربازی موهاش رو چنگ زد و چاقو رو روی گلوی اون پسر گذاشت. اونا دستور قتل اون پسرا رو داشتن.
BẠN ĐANG ĐỌC
Sea's whisper [L.S | Z.M]
Fanfiction«بهش میگن زمزمه ی دریا و اون بزرگ ترین رازی که دریا توی خودش قایم کرده.»