🗝بادیگارد~پارت چهل و چهار

1.1K 335 63
                                    

Chanyeol's pov.

"حالا که شامتون رو خوردین و تموم شد همینجا بشینید تا چند کلمه باهاتون صحبت کنم."

به هر سه نفرشون نگاه کردم که بنظر نگران میرسیدن، کای و سهون هم کنارم نشستن‌.

"خیلی خب ببینین ما یه نفر از افراد هیچول رو پیدا کردیم که تو کارای احمقانه هیچول بهش کمک میکرد، من و کای امروز به آپارتمانش رفتیم و چیزایی پیدا کردیم به هیچ وجه نباید دیده بشن! عکس و ویدیو از خوابگاه پیدا کردیم...همچنین یه دوربین که بالای قاب عکس اتاق تو جاسازی شده بک، اونا خیلی خوب پنهونش کرده بودن بطوریکه منم حتی متوجهش نشدم! و ...بخاطرش متاسفم"
بهش نگاه کردم که حالا رنگ از صورتش پریده بود.

"اتاق من؟ الان همه اون ویدیوهارو تو فلشی که تو دستته داری آره؟" به USB تو دستم اشاره کرد.

"اره همش اینجاس و من هنوز بهشون نگاه نکردم...پس خب ممکنه که همراهم بیای و باهم ویدیو هارو چک کنیم تا ببینیم شاید کار دیگه ای تو اتاقت نکرده باشه!؟" و حالا متوجه چن شدم که مضطرب به بک نگاه میکرد، مطمئنا یه چیزی رو ازم پنهون میکردن...

"اوکی چیزی هست که شما پسرا بخوایید درموردش بهمون بگید چون عکس العملاتون عجیبه" از هرسه نفرشون پرسیدم اما سرشون رو به مفهوم نه تکون دادن.

"خب باشه، به پلیس اطلاع داده شده و من مطمئنم اون پسر تا به الان دستگیر شده باشه! بزودی ازشون خبر میشنویم و این قضیه هم به خوبی کنار گذاشته میشه، برای الان فقط همین!" همین که حرفام تموم شد چن از بازوی بکهیون و مینسوک گرفت و اونارو سریع به داخل اتاق کشوند و من و بقیه با دهان باز به این فکر میکردیم که چه اتفاق لعنتی داره میوفته...!

No pov.

"بک باید به چانیول بگی که حامله ای" مینسوک با صدای آرومی زمزمه کرد، هرسه شون نزدیک بهم روی تخت نشسته بودن و به در چشم دوخته بودن تا مبادا کسی داخل بشه.

چن اسکرین موبایلش رو جلو چشم بک گرفت:
"اون اگه با دیدن فایلای فلش بفهمه که حامله ای میکشتت، اینو خودت باید بهش بگی...زود!"

"میدونم اما من میترسم...خیلی میترسم، اون خیلی محافظ کار رفتار میکنه و اگه این موضوع رو هم بفهمه زندگیمو جهنم میکنه" هوفی کشید که ضربه از طرف چن نثارش شد.

اون همیشه زندگیمونو جهنم میکنه، این چیز جدیدی نیست!
چن دوباره گوشیش رو نشونش داد.

"خیلی خب، زمان مناسبش بهش میگم ولی الان نه"
بک با ترش رویی گفت و از پشت خودشو رو تخت ولو کرد و اون دونفر فقط تونستن آه بکشن!


Chan's pov.

چند ساعتی گذشته بود و خوابگاه تو سکوت فرورفته بود، همگی به اتاقاشون رفته بودن. بک برای شب بخیر گفتن هنوز بیرون نیومده بود و حدس میزدم همراه چن و مینسوک خوابش برده باشه. رو مبل نشسته و به فلش تو دستم خیره بودم و به این فکر میکردم که باید بازش کنم یا نه!
اگه اینکارو میکردم اعتماد بکهیون رو از دست میدادم و اگه نمیکردم خودم دیوونه میشدم...

The Bodyguard (‌کامل شده)Where stories live. Discover now