🗝بادیگارد~ پارت چهل و هفت

1K 287 19
                                    

"مامان فکر کنم دیگه آمادم که برگردم" کنارش روی مبل نشستم، مادرم بافتنیشو کنار گذاشت و من به حالت درازکش دراومدم و سرمو روی رون پاش گذاشتنم. دستمو آروم به برآمدگی کوچیکی که روی شکمم ظاهرشده بود کشیدم، یا بخاطر بزرگ شدن بچه بود و یا تمام اون غذاهایی که مامانم تمام این هفته به خوردم میداد!

"مطمئنی که میخوای برگردی خونه؟تمام این سه روز فقط خوابیدی و اون بچه بیچاره رو گشنگی دادی"

بلند شدم و نشستم و با چشمهای غمگین بهش نگاه کردم:"مامان میدونم و بخاطرش احساس بدی دارم که بدنم نیاز به ایتراحت بیشتری داره" حالت صورتمو بیشتر ناراحت نشون دادم تا عصبانی نشه.

"وقتی حموم بودی مینسوک زنگ زد و گفت از وقتی رفتی چانیول مثل بدبختا بنظر میرسه"
دستمو جلو صورتم گذاشتم تا زیر گریه نزنم منم واقعا دلم براش تنگ شده بود و این درد داشت!

"مامان میخوام برگردم و ببینمش دلم براش تنگ شده، حس خوبی ندارم که اینجا بدون اون نشستم" و بدون اینکه متوجه باشم قطره اشکی رو گونه ام لغزید.

دست زیبا و گرم مادرم اشک رو کنار زد و صورتمو نوازش کرد:"برگرد پیش مردت عزیزم، فکر کنم یکم بیشتر اینجا بمونه دیوونه میشی و این برای نوه ام خوب نیست، بخاطر همین برای راهت غذا بسته بندی کردم.همه لباسات شسته و اتو شده میتونی جمعشون کنی، اگه الان راه بیوفتی مطمئنم میتونی بری و برای پیدا کردن چانیول کمکشون کنی."

بافتنی شو دوباره بدست گرفت اما من تو شوک حرفاش بودم.

"مامان! منظورت چیه برای پیدا کردن چانیول کمکشون کنم؟"

"متاسفم مجبور بودم پیش خودم نگهش دارم، خب بهت میگم. مینسوک شب گذشته بهم گفت از وقتی تو رفتی چانیول با یه گیتار تو دستش بهشون گفته میخواد جایی بره و مدتی تنها باشه و این حرفا، شما بچه ها این دورزمونه چی بهش میگین" گونه مادرم رو بوسیدم که از یهویی بودن کارم تعجب کرد و بعد لبخند زد.

میدونی اون کجاست مگه نه؟" نیشخندی در جواب سوالش زدم و بعد برگشتم اتاقم تا وسایلمو جمع کنم.

"مامان من عاشقتم، ببخشید که این فقط یه دیدار کوتاه بود اما قول میدم بزودی دوباره میام پیشت"
کفشام رو پوشیدم و کتم رو برداشتم.

"منم عاشقتم عزیزم حالا برگرد پیش نامزدت ولی موقع رانندگی مواظب باش و وقتی رسیدی حتما بهم خبر بده میدونی که چقدر نگرانتم"

"حتما " کلیدمو برداشتم، یکبار دیگه بوسیدمش و بعد از برداشتن وسایلم سمت ماشین رفتم و مادرم با چشمای اشکی بدرقه ام کرد.

"زود برمیگردم مامان" استارت ماشینو زدم و بعد از بوق خداحافظی سمت خیابون روندم.

اگه حدسم درمورد چانیول درست باشه، اون الان تو کابینی بود که میگفت پیدا کردنش سخته و هیچکی ازش خبر نداره جز من!

The Bodyguard (‌کامل شده)Where stories live. Discover now