"بخدا یه تولده اینقدر جدی نگیرش"
جیسونگ درحالی که انگار داشت از استرس داشتن پسر بزرگتر کلافه میشد گفت و لبشو اویزون کرد. اون دلش میخواست اخرین لحظات کوفتی 17 سالگیشم با پسر بگذرونه و مجددا روش لش کنه.
"تولد 18 سالگیته خب"
مینهو هم کلافه تر از اونگفت و باعث خنده ی جیسونگ شد.
"حالا انگار چیه، انرژیتو واسه اخر شب نگه دار..."
بخش اخر جمله اش رو خیلی اروم جوری که به گوش پسر نرسه گفت و خودش از شیطنت خودش خندید.
"برا چی نگهش دارم؟"
"هیچی عزیزم، هنوز وقت داریم استرس نداشته باش"
با لبخندی که رسما میخواست خرش کنه گفت و مینهو بدون توجه به حمله ای میدونست با زمزمه ی پسر یکی نیست، مضطرب به ساعت و بعدش به جیسونگ نگاه کرد.
"فقط یه ساعت وقت داریم کجاش زیاده؟"
(مامان تو بوکم داری چیکا میکنی؟...)و با همون اضطراب و استرس به سمت اشپزخونه رفت و به ثتنیه نرسید که دوباره غر زدنای ریزش بر پایه ی اینکه وقت نمیکنه شروع شد.
"قطعا با این وضعیت تو باید باتم میبودی"
دوباره زمزمه کرد و مینهو کلافه بلند گفت.
"جیسونگ زیر لب حرف نزن بلند بگو چی میگی"
خندید و بلند گفت.
"میگممیتونستیم شام از بیرون سفارش بدیم!!"
مینهو جوری که انگار "غذا سفارش دادن" اونم برای تولد پسر که از صفر تا صدش به عهده ی خودش بود -بجز کیک- یه گناه کبیره است بهش نگاه کرد و عصبی گفت.
"جیسونگ!!"
جیسونگ که نقطه ضعف و حساسیتشو میدونست خندید و نزدیک اومد و به اوپن تکیه داد.
"جونم بیب؟ کمک میخوای؟"
مینهو خندید و چشماشو توی حدقه چرخوند.
"تنها کمکت اینه که منو حرص ندی اینقدر، زنگ بزن به اون هوانگ ببین کدوم گوریه"
جیسونگ نزدیکش شد و خودشو توی بغلش انداخت و درحالی که تو چشماش نگاه میکرد گفت.
"با منتکرار کن بیبی، زنگ بزن به هیونجین ببین چرا دیر کرده"
مینهو پوفی کشید و چشماشو توی حدقه چرخوند و با عجز و کلافگیش گفت.
YOU ARE READING
I See: Love [Minsung, Changlix, Hyunin]
Fanfiction[تمام شده+بیساید ها] بیاین یکم همچیو ساده کنیم. همهمافیا نیستن. همه اختلال روانی ندارن. و میتونن یه عشق ساده داشته باشن و توی سختی های روزمره گیر بیوفتن. بیاین کلیشه هارو روزانه تر کنیم. کلیشه های ساده ی عشق دو پسر... ...