"سلام اقای سئو، سلام اقای لی"
هردوی اونا با تعظیم سلام کردن و به مرد مسئولی که با چندین ملاقات باهاش اشنا شده بودن دست داد.
"بلاخره وقتش شد"
مرد با خوشرویی گفت و چانگبین درحالی که دست فلیکس رو از ذوق پنهانی که داشت میفشرد به مرد نگاه کرد.
"بله بلاخره"
"طبق جزئیاتی که به من دادین یه بچه ی بین 2 الی 4 سال میخواید درسته؟"
درسته.
اونا ساعتها تحقیق کرده بودن و فهمیدن که برای یه مسر بچه گرفتن بهترین سن 2_7 ساله.
ولی خب فلیکس خیلی پافشاری کرد که بهتره که خودشون بزرگش کنن و اون سن رو تا 5 سال پایین اورد و چانگبین مثل همیشه قبولش کرد.راه اومدن با فلیکس چیزی نبود که براش غریبه باشه.
"بله میخوایم از همون بچگی بهمون عادت داشته باشه"
"که اینطور، من شمارو میبرم به بخششون و شما اونجا بگردید"
مرد گفت و با باز کردن در، اونارو هدایت کرد.
"خیلی ممنون"
****
"تو چقدر کیوتی اسمت چیه؟"
چانگبین موهای پسر رو نوازش کرد و نگاه پسر نشون میداد که مضطرب بود."م-مینجون"
مینجون...
مین به معنای فرد متشخص و جون به معنی استعداد و شکوفایی.
اسم با معنی و قشنگی بود."مینجون؟ چه اسم قشنگی"
پسر بچه ی 5 ساله با خجالت درحالی که فکر میکرد انگار داره درخواست بزرگی میکنه زیر لب پرسید.
"میشه برم پ-پیش دوستم؟"
"البته عزیزم برو"
و با نوازش مجدد موهاش اونو راهی کرد و از جاش بلند شد و درحالی که به حرکت بچه نگاه میکرد زمزمه کرد.
"خیلی ایده المونه"
"اره..." نگاه فلیکس رو دنبال کرد و دید که اصلا حواسش پیشش نیست.
"چیشده یونگبوک؟"
فلیکس به گهواره ای که گوشه ی اتاق بود اشاره کرد.
"اون بچهه همش داره گریه میکنه، دلم داره ریش ریش میشه"
"کسیم بالا سرش نیست..."
YOU ARE READING
I See: Love [Minsung, Changlix, Hyunin]
Fanfiction[تمام شده+بیساید ها] بیاین یکم همچیو ساده کنیم. همهمافیا نیستن. همه اختلال روانی ندارن. و میتونن یه عشق ساده داشته باشن و توی سختی های روزمره گیر بیوفتن. بیاین کلیشه هارو روزانه تر کنیم. کلیشه های ساده ی عشق دو پسر... ...