•I see: Old friend• (4)

1.1K 286 36
                                    

به ارومی وارد خونه شد و چراغ هارو روشن کرد.

به سمت اشپزخونه رفت. کیفش رو اروم روی میز گذاشت. به سمت یخچال رفت و یه بطری اب ازش خارج کرد و توی یه حرکت درشو باز کرد و چند جرعه ازش نوشید.

نگاهشو توی فضای خونه چرخوند و با دیدن اینکه سونی دوری دونگی هرسه توی سبد های مخصوصشون خوابیدن لبخند محوی زد.

به سمت اتاق خودش رفت‌ و وارد شد و با فضای تاریک اتاق مواجه شد. چراغ هارو روشن کرد اما با شنیدن صدای اشنایی که متلعق به فلیکس بود و ازش میخواست تا چراغ هارو خاموش کنه دوباره اونارو به خاموشی سپرد.

خیلی سوپرایز نشده بود. در اصل میدونست که بخاطر جدایی کوتاهش از چانگبین میاد اینجا.

چیزی که امروز بهش خبر داده بودن.

فیلیکس هدفونش رو از گوشش برداشت و بهش نگاه کرد.
"اومدی بلاخره؟"

هومی گفت و بدون حرف جدیدی به سمت کمدش رفت تا لباساشو با یه دست لباس خونگی و راحت تعویض کنه.

"امروزت چطور بود؟"

کوتاه جواب داد.

"مثل همیشه"

"باشه منم که اصلا اون لبخندتو نمیبینم"

مینهو توجهی به کنایه اش نکرد.
دراصل اینقدر به حرفای رندومِ فلیکس عادت کرده بود که جای حرفی نداشت.

"معلومه که نمیبینی. تاریکه همه جا. ببینم اینا همش اثرات چانگبینه نه؟ dark is my style"

تیکه اخر جمله اشو با کلافگی گفت و سرشو به نشونه تاسف تکون داد.

فلیکس در جواب خندید و جواب داد.

"نه چیکار به اون داری اخه؟ چشمام درد میکردن تو اینترنت نوشته بود یجای تاریک دراز بکشید"

"رسما بهت گفته اینقدر از چشمات کار نکش و برو بخواب"

"یجورایی، خب تعریف کن چرا اینقدر خوشحال دیده میشی؟"

مینهو با تعجب چندباری پلک زد. خوشحال دیده میشد؟ اما چیز خوشحال کننده ای اتفاق نیوفتاده بود که بخواد خوشحال باشه؟

ولی... چرا خودشم‌سنگینیِ لبخند رو روی لباش حس میکرد؟

"خوشحال دیده میشم؟؟"

فیلیکس سرشو به نشونه تایید تکون داد.

"حدودی، ببین حتی یه لبخند محوم داری. بگو دیگه چیزی شده؟"

خب اگه اون هم صحبتی کوتاه با هان جیسونگ رو فاکتور بگیریم، روز عادی ای بوده و چیزی نشده‌ بود تا بخواد ازش تعریف کنه...

"نه‌"

فیلیکس به حالت مشکوک نگاهش کرد و با چشمای ریز شده "باشه؟" رو گفت.

"تو تا کِی اینجایی؟؟"

"تا زمانی که بینی از دیدار با خانواده عزیزش برگرده" (binnie)

مینهو پوفی کشید و پیراهنش رو هم اویزون کرد و گفت.

"نمیفهمم چرا فقط تورو بهشون معرفی نمیکنه"

فیلیکس لبخند محوی که رسما یه تلخند بود زد و چشماشو با دست ماساژ داد.
واقعا چشماش بخاطر بیخوابی های مداوم درد میکردن و کلافگی ای که نباید نشونش میداد براش سنگینی میکرد.
کمی مکث کرد و در جواب مینهو گفت.

"خانواده اش هموفوبیک اصیل زادن چه انتظاری داری اخه؟"

چشماشو توی حدقه چرخوند.

"گی یا استریت. چه فرقی داره اخه؟ همینکه عاشق همید براشون کافی نیست؟"

فیلیکس شونه ای بالا انداخت و گفت.
"منم نمیدونم. عشق عشقه. کی میخوان بفهمن خدا میدونه"

مینهو بلاخره دست از مرتب کردن وسایلش و برداشت و به سمت در رفت.

"شام سفارش میدم. چی میخوری؟"

فیلیکس از جاش پرید و با خوشحالی از مینهو اویزون شد و با صدای بلندی دم گوشش گفت.

"چیکِنننن"

و مینهو از شدت آسیب جدید برای پرده گوشش اخم کرد و سعی کرد تا پسر کوچیکتر و البته کَنه ارو از خودش جدا کنه.

******

دوستون دارم3>♡

*ادیت شده

I See: Love [Minsung, Changlix, Hyunin]Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora