•I see: don't worry son...• (21)

777 175 155
                                    

"بابا.."

با ناباوری رو به مرد میانسالی که اونجا بود گفت.

"میتونم بیام داخل؟"

مرد با لبخند پرسید.
حس خوبی نداشت‌. همینطوریم به سختی وضعیتو به حالت نرمال برگردونده بود و نمیتونست ریسک کنه.

"بگید که برای جر و بحث نیومدید.."

"نه بچه بیا برو اونور ببینم"

مرد درحالی که چشماشو توی حدقه میچرخوند گفت و با لبخند همیشگیش وارد خونه شد.

پشت بند مرد درو بست و بهش نگاه کرد.
دروغ نبود اکه میکفت دست و پاش یخ زده بود.
استرس کل بدنشو گرفته بود و از همه بیشتر دلش میخواست که بره و گوشای پسرو بگیره و در اتاقی که جسسونگ‌توشه رو قفل کنه تا برای با ارزش ترینش هیچ اتفاقی نیوفته.

"چرا اومدید؟"

با جدی ترین لحنش پرسید و مرد اخم تصنعی ای کرد.

"چقدر بی احساسی پسرم؟"

اهی کشید و دوباره با همون لحن جدیش گفت.

"من امروز اصلا روز خوبی نداشتم، لطفا زودتر بگید چیشده و برای چی اومدید؟"

"اومدم به تو و جیسونگ بود؟ فکر کنم جیسونگ سر بزنم"

نا مطمئن بهش نگاه کرد.

"بدون دعوایی دیگه؟"

"اره پسرم، من از اولم با مادرت مخالف بودم... این زندگیه توئه، من یه بار برای 60 سال زندگی کردم بسمه، اون کجاست؟"

حس‌میکرد با این حرفا عضلات منقبض شده ی بدنش شل شدن و یه ارامش کل بدنشو در بر گرفت.
رضایت داشتن مرد براش خوشحال کننده بود و حتی باعث رضایت خودشم میشد.

"یکم مریض حال بود، داره تو اتاق استراحت میکنه"

مرد اوهی گفت و با معذب بودنش خندید.

"پس میشه گفت بد موقع اومدم..."
(تو خون لی هاس اصن)

"مشکلی نیست، قهوه میخواید یا چای سبز؟"

اینبار با لحن مهربون تری پرسید و مرد جواب داد.

"چای سبز"

لبخندی به پدرش که حالا براش سراسر یه حس حمایت رو داشت زد و از جاش بلند شد و اروم به سمت اشپزخونه حرکت کرد‌. اب رو با کتری برقی به جوش اورد و ریختن چای خشک و در اخر گرفتن تفاله ها با دوتا لیوان چای برگشت.

I See: Love [Minsung, Changlix, Hyunin]Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt