Part1🐣

4.3K 467 70
                                    

با ورودش به بار از هجوم رنگ های زننده اطرافش ناخوداگاه چشماشو ریز کرد. با وجود سرگیجه نه چندان شدیدش که از صبح سراغش اومده بود به قدم هاش سرعت بخشید تا خودشو به دختر پشت میز برسونه.

این دختر با وجود اینکه دختر مالک اینجاست اما واقعا دوست داره توی بار پدرش یه بارمن باشه. واقعا درک کردنش سخته!

روی صندلی نشست و با صدای آهسته و خش داری به ته هی سلام کرد...دخترک به سمتش چرخید و با دیدن صورت رنگ پریده بکهیون کمی چشماشو درشت کرد.

_ هی بک حالت خوبه؟

سرشو آهسته تکون داد.
+ خوبم...گفتی زود خودمو برسونم چون مشتری دارم.

ته هی جام پر شده از شرابو به دست بکهیون داد تا اینجوری بهش خوشامد گفته باشه.

_ اوه درسته. یه دختره به اسم لیزاست مثل اینکه چند شب پیش تو رو توی بار دیده و ازت خوشش اومده برای همین ازم خواست باهات حرف بزنم.

بک با مزه کردن مایع تلخ توی جام کمی صورتش در هم شد.
+ پولداره؟

ته هی کلافه جواب داد:
_ نگران نباش اونقدری پول داره که از پس پرداخت هزینه یه شب خوابیدن با تو بر بیاد... اتاق شماره هفتو گفتم براتون حاضر کنن، لیزا هم تماس گرفت و گفت که حدودا دو ساعت دیگه میرسه وقتی داشت درباره تو حرف میزد واقعا صداش زیادی هیجان زده به نظر میرسید.

بک نیشخند زد و چیزی نگفت. دلیلی برای حرف زدن نداشت چون این که یه قرار یا حتی یه سکس از روی عشق نیست.

جام پایه بلند رو روی میز گذاشت و نگاه خیرشو به افراد داخل بار هدیه داد. با دیدن پسر ظریفی که روی پای یه مرد خوش قیافه نشسته بود و مشغول بوسیدن مرد قد بلند بود، چشماشو با حرص بست و سعی کرد با احساس بالا آوردنی که توی وجودش پیچیده بجنگه.

+ ته هی!

دختر با صدای بک سوالی بهش چشم دوخت.

+ اون مرد قد بلند کیه؟ تا حالا ندیدمش.

بی خیال جواب داد:
_ اسمش آلبرته از اون دو رگه های پولداره که هر چی رو بخوان میتونن داشته باشن، یکی از اتاقای بارو میخواست تا امشب با دوست پسرش حال کنه.

زیر لب اسم "آلبرتو" زمزمه کرد و از روی صندلی بلند شد. ته هی با دیدن اینکه داره به سمت اون دو نفر میره با چشم گرد شده صداش زد اما بک کوچیکترین توجهی نشون نداد.

+ هی!

صداش باعث شد اون دو نفر دست از بوسیدن بکشن و با نگاه خیره بهش نگاه کنن. پسری که روی پاهای آلبرت نشسته بود با گونه های سرخ شده و چشمای خمار از روی شهوت در حالی که به نفس نفس افتاده بود گفت:
_چی میخوای؟...زود...حرفتو بزن و برو.

نگاهشو میخ چشمای آبی رنگ و جذاب آلبرت کرد و اونو مخاطب خودش قرار داد:

+ تو زیادی جذابی باورم نمیشه که با همچین پسری قرار میزاری، میدونی اصلا بهم نمیاین.

❀𝑻𝒉𝒆 𝑼𝒈𝒍𝒚 𝑫𝒖𝒄𝒌𝒍𝒊𝒏𝒈❀Where stories live. Discover now