S2 Part30🐥

802 259 49
                                    

بچه‌ها از هیولاهای زیر تختشون وحشت دارن. از اینکه درست توی تاریکی توسط اون موجودات ترسناک خورده بشن.
اما حقیقت اینه که هیچ هیولایی وجود نداره!
البته نه تا وقتی که انسان‌ها هیولاهای واقعی این جهان هستن‌.
فاصله یه آدم تا هیولا شدن دقیقا به اندازه یک قدمه...یا شایدم نه!
فاصله‌اش می‌تونه خیلی کوتاه‌تر باشه. درست به اندازه مدت زمان باز و بسته شدن دهنت تا با کلماتی که از بین لبات بیرون میاد قلب یه نفر دیگه رو زیر پاهات خرد کنی.

هیولای واقعی اون ترسی نیست که از بچگی ازش وحشت داشتیم. بلکه هیولای واقعی اونیه که با حرفاش بارها و بارها یه آدمو می‌کشه.

چانیول یه هیولاست؟
اون خیلی‌ها رو نابود کرده بود. اون خودشو مقصر خیلی چیزها می‌دونست که حالا دیگه نمی‌تونست برای جبرانشون کاری انجام بده.‌..کاش میشد یهو از خواب بپره و بفهمه همه اینا فقط یه خواب بوده. از خواب بپره و به زمان دانشجوییش برگرده و بازم سر به سر پسرک وزوزی بذاره. دوست داشت به زمانی برگرده که تمام مشکلاتشو پنهان کرده بود و کسی از درداش خبر نداشت‌.

دوست داشت دوباره توی ذهن اطرافیانش یه پسر بیخیال و پولدار باشه. دلش می‌خواست دوباره بکهیونو به بهانه تقلب از جلسه امتحان بیرون بکشه و ابلهانه فکر کنه پسر شلخته از این کارش خوشحال میشه. چرا نمیشه از خواب بپره و خودشو توی اون شب پیدا کنه که توی اتاقش با یه جوجه اردک مست مواجه شده بود؟

اما حقیقت اینه که هیچ کدوم از این حسرت‌ها قرار نیست به چان کمک کنه‌. به چانیولی که حالا تبدیل به هیولای زیر تخت پسرکش شده بود. چانیولی که دیگه تنها ازش یه کالبد تو خالی به جا مونده بود و عزیزترینای زندگیشو به یاد نمی‌آورد. مرد ۲۸ ساله‌ای که حالا مغزش رو به خاموشی میرفت و دیگه نمی‌تونست خاطرات کم اما شیرینش با بکهیونشو به یاد بیاره.

❀✿❀✿❀✿❀✿❀✿

❀فلش بک❀

سرفه‌های شدیدش باعث میشد خون بیشتری از بین لباش بیرون بیاد. بدون هیچ اغراقی اونقدر کتک خورده بود که حالا حتی نفس کشیدنم براش دردناک شده بود. ولی هنوزم حقیقت اینه که با وجود بسته شدنش به صندلی کار زیادی در مقابل یوان از دستش بر‌نمیومد.

به یاد میاورد که توی خونه یوان بیهوش شده بود و وقتی چشماشو باز کرد خودشو توی یه انبار بزرگ پیدا کرد. همین حالا هم به خوبی می‌دونست که یو آخر این ماجرا قصد کشتنشو داره و یه جورایی تا همین جا هم با شکنجه دادنش فقط داشت خوش می‌گذروند.

اونطور که از بین حرفای برادر زنش متوجه شده بود، همه فکر میکردن اون برگشته چین و هیچکسی نیست که دنبالش بگرده. انگار چان حتی زمان مرگشم باید تنها باشه.

با صدای قدم‌هایی متوجه حضور دوباره یوان شد.
مقابل چانیول ایستاد و با فرو بردن انگشتاش بین موهای آغشته به خون یول سرشو بالا کشید.
همین چند دقیقه قبل مشت یوان آشغال بدجوری توی صورتش نشسته بود و همین باعث شده بود ورم اطراف چشم چپش دیدنو براش سخت کنه.

❀𝑻𝒉𝒆 𝑼𝒈𝒍𝒚 𝑫𝒖𝒄𝒌𝒍𝒊𝒏𝒈❀Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ