تموم شد؟!
چشمامو بستم و تمام زندگیم مثل یه فیلم با سرعت سرسام آوری از جلوی چشمام رد شد.
مگه این توصیف همه برای مرگ نیست؟ یعنی من مُردم؟
عجیب بود اما انگار میتونستم با تمام سلول های بدنم احساسش کنم.
نفس نمی کشم!توی یه خلسه عجیب غوطهور شده بودم که هیچ راه نجاتی نداشت.
مکان، ساعت،دقیقه،ثانیه...
هیچیو نمیتونستم بفهمم.قلبم درد گرفته بود. شاید چون نتونستم به بک بگم من واقعا دوستش داشتم و تمام این مدت دلتنگش بودم.
شاید چون حالا به جز بکهیون باید از یه نفر دیگه هم محافظت کنم. کسی که یکی از دلایل نگفتن احساسات واقعیم به جوجه اردک دوست داشتنیمه.اینطور نیست که از مرگ بترسم اما بخاطر بقیه باید زندگی کنم.
مثل تمام این سالها
مثل تمام وقتهایی که شکستم
مثل تمام روزهایی که کسی کنارم نبود.میتونستم خودمو ببینم در حالی که کیک شکلاتی بزرگ مقابلم خبر از تولد ۹ سالگیم میداد. اما چشمام به اشک نشسته بود. مگه نباید همه روز تولدشون خوشحال باشن؟ پس چرا من نیستم؟
به بغضم اجازه شکستن نمیدادم چون نمیخواستم جشنو خراب کنم و مقابل دوستام یه پسر بچه لوس به نظر برسم.
اما بخاطر خدا اون موقع من فقط نه سالم بود!پسر بچهای که محکوم به خوشحالی بود در حالی که سعی داشت کبودی های زیادیو زیر لباساش پنهان کنه.
حق نداشتم گریه کنم...حق نداشتم به کسی بگم که بدنم به طرز فاکی درد میکنه و دلم میخواد برم به اتاقم.خیره به شمعای روی کیکم فکر میکردم لااقل باید بهم اجازه بدن امشب بتونم یه چیزی رو برای خودم بخوام...پس دستامو توهم گره کردم و وقتی به سمت کیک خم شدم تا شعما رو فوت کنم از ته قلب آرزو کردم.
"دلم میخواد بمیرم!"اون اولین بار بود که چنین چیزی رو از ته قلبم میخواستم اما آخریش نبود. وقتی قلب بکهیونو شکستم از خودم متنفر شدم و بارها آرزو مرگ داشتم.
وجود من توی این دنیا یه اشتباه خیلی بزرگ بود که باید اصلاح میشد....اگه من نبودم قطعا خیلیها میتونستن شاد زندگی کنن.تولد ۹ سالگیمو خوب یادمه چون بهم گفته بودن اگه بتونم با وجود زخم و کبودی های روی بدنم توی جشن شرکت کنم و طوری وانمود کنم که انگار همه چیز خوبه، وقتی بزرگ شم تبدیل به یه آدم خیلی قوی میشم.
راست میگفتن! اما نه همه چیزو...
من تبدیل به یه آدم سنگدل شدم که قلب پسری که عاشقش بود رو شکست. فکر میکردم قویم اما با کنار زدن بکهیون این خودم بودم که بیشتر صدمه دیدم.لکه های سیاهی توی زندگیم هست که هرگز پاک نمیشن و من هیچ وقت اون سیاهی هارو به کسی نشون ندادم.
اجازه دادم همه از دور تماشام کنم و منو خوشبخت بدونن.
اما حقیقت اینه...
من توی زندگیم خوشبخت نبودم... هیچ وقت نبودم!
ESTÁS LEYENDO
❀𝑻𝒉𝒆 𝑼𝒈𝒍𝒚 𝑫𝒖𝒄𝒌𝒍𝒊𝒏𝒈❀
Romance《کامل شده》 من عوض شدم... سنگ شدم! این دنیای کوفتی عوضی بود و باعث شد عوضی بشم. من دیگه اون بکهیونی نیستم که میشناختی. من حالا کسی شدم که جسمش مجبور به تحمل اسم "بیون بکهیونه" اگه بهم ضربه بزنی مطمعن باش من صد برابرشو بهت برمیگردونم، اگه بهم پشت کنی...