S2 Part31🐥

735 220 80
                                    

زندگی آدما هرگز شبیه به هم نیست. گاهی آدما اونقدر خوشبختن که حتی یک لکه کوچیک از غم توی زندگیشون پیدا نمیشه. و گاهی بعضی از آدما اونقدر زندگیشون توی تاریکی غرق شده که چاره‌ای جز خوشبخت نشون دادن خودشون ندارن.

همه چیز برای چانیول تموم شده بود. قبل از اینکه به خودش بیاد با ترسش رو به رو شد و با حبس شدن در یک فضای تنگ و بین چهار دیواری‌های سفید رنگی که از هر مکان دیگه‌ای تاریک‌تر به نظر می‌رسید، مدام توسط دکترا به خواب می‌رفت.
انگار دیگه حتی نمی‌خواستن بهش اجازه بدن زندگی کنه.

از وقتی به اینجا آورده بودنش یه بار دیگم حالش بد شده بود و بین حال افتضاحش ناخوداگاه به یکی از دکترا صدمه زده بود...یه جورایی شاید حق داشتن که توی همین مدت کوتاه اونو مدام با مواد آرامش‌بخش به خواب می‌بردن.

دیگه حتی بهش اجازه نمیدادن به پسرش یا بکهیون فکر کنه‌. اما شاید هنوزم باید خودشو خوشبخت می‌دونست که بین خواب‌هاش میتونست بازم چشمای خوشگل جوجه اردکشو ببینه‌.
بکهیون براش بازم تبدیل به همون سایه‌ای شده بود که با دست زدن بهش ناپدید میشد.

چانیول از کی تکیه کردن به بقیه رو جز خط قرمز‌های زندگیش قرار داده بود؟ اوه...درسته! درست بعد از اینکه نونای مهربونی مثل ریوجینو از دست داد.
وقتی بچه بود اون دختر کسی بود که همیشه چانیولو از دست اون زن نجات میداد. هر چند اونا باهم نسبت خونی نداشتن ولی چانیول واقعا اونو مثل خواهر بزرگتر خودش میدید و دیگه حتی مهم نبود که ریوجین فقط دختر یکی از خدمتکاراست.

دختر بچه‌ی بیچاره‌ای که تنها چند سال ازش بزرگتر بود و تهش بخاطر عصبی کردن اون زن، همراه با مادرش از عمارت بیرون انداخته شد. چانیول بعد از اون چون از وابستگی می‌ترسید دیگه به کسی تکیه نکرد.

باید زندگی میکرد؟ چطور؟ یا اصلا باید با چی روزای باقی مونده عمرشو سپری میکرد؟ با خاطره‌هایی که براش باقی مونده بود و حالا دقیقا شبیه به یه خنجر بیشتر از قبل روحشو خراش میداد؟

حالا می‌فهمید که از همون اول نباید به بک نزدیک میشد. کسی مثل اون که از مشکلات فاکی خودش باخبر بود حق نداشت درباره پسر شلخته دانشگاه کنجکاو بشه.

سه سال پیش خیلی دیر به خودش اومده بود‌. اونقدر دیر که وقتی چشماشو روی حقیقت زندگیش باز کرد، متوجه شد خیلی وقته جوهر عشق روی قلبش، با خشک شدن یه مهر مالکیت به جا گذاشته.

مغزش درست مثل یه بوم سفید رنگ خالی شده بود. اما گاهی بین تیکه‌های شکسته خاطراتش و درست وقتی که به عقب بر‌می‌گشت، می‌تونست خاطرات کوتاه اما شیرینشو با جوجه اردکش به یاد بیاره. و اون موقع برای زمان خیلی کوتاهی، بوم سفید رنگ ذهنش پر میشد از دو معجزه کوچیک که توی زندگیش مثل دو ستاره پر نور وسط سیاهی شب طلوع کرده بودن تا دستاشو بگیرن. دو معجزه‌ای که بارها و بارها بی‌توجه به زخمی شدن دستاشون خارهای داخل قلبشو بیرون کشیده بودن.

❀𝑻𝒉𝒆 𝑼𝒈𝒍𝒚 𝑫𝒖𝒄𝒌𝒍𝒊𝒏𝒈❀Where stories live. Discover now