part3🐣

1K 333 16
                                    

توبن تمام تلاشش رو به کار گرفته بود تا خودشو زیر دستای بزرگ صاحبش جا کنه. چانیول درحالی که روی تختش دراز کشیده بود خیره به حرکات بامزه اون توده سیاه رنگ لبخند زد.
_ نکنه توهم دوست داری نوازشت کنم؟

توبن بی‌توجه به حرفای صاحبش به تلاشش برای دریافت ذره‌ای محبت ادامه داد. چانیول بلاخره تسلیم شد و شروع به نوازش سر سگش کرد.

_ هی فکر نکن منو مجبور به انجام دادن کاری کردی، این فقط یه تشکره چون یه جورایی امروز منو از دست اون دختره نچسب نجات دادی.

انگشتاش رو توی موهای فرفری و سیاه رنگ توبن فرو برد.
_ موهای توهم که مثل اون پسره وزوزی شده! نکنه میخوای مثل اون زشت بشی؟

با فکر کردن به بیون بکهیون به سرعت روی تختش نشست. حالا که دقیق‌تر بهش فکر میکرد واکنشای امروز اون شلخته کوچولو خیلی عجیب به نظر میرسید. چشمای ترسیدش، صورت رنگ پریدش، بدن و لب های لرزونش.

_ توبن تو فکر میکنی مشکلش چیه؟ اون وزوزیِ منحرف فکر میکرد میخوام ببوسمش...اون که از بوسه نمیترسه اینطور نیست؟

توبن در برابر پرحرفی های چانیول صدایی مثل یه خرناس آهسته بیرون داد.

با صدای در اتاقش نگاهشو از سگ سیاه رنگ گرفت.
_ بیا تو!
در آهسته باز شد و خدمتکار وارد اتاق شد.
+ پدرتون گفتن برین به اتاقشون.
نفسشو کلافه بیرون داد.
_ باشه ممنون.

❀✿❀✿❀✿❀✿❀✿

با صدای پدرش که بهش اجازه وارد شدن به اتاقو داد داخل رفت. آقای پارک از بالای عینکش نگاهی به پسر قد بلندش انداخت.
+ فکر نمیکردم الان خونه باشی.

چانیول به جای جواب دادن، روی مبل مقابل پدرش نشست و گفت:
_چرا میخواستین منو ببینین؟ اتفاقی افتاده؟

نگاه جدی پدرش کاملا بهش فهمونده بود که قطعا یه چیزی شده. آقای پارک کتاب توی دستاشو روی پاهاش گذاشت.
+ تو میدونی بزرگترین سهامدار شرکت ما کیه درسته؟

با شنیدن این حرف چانیول دیگه تقریبا متوجه شده بود که قضیه چیه. آهسته جواب داد:
_آقای هوانگ.

صورت آقای پارک بیشتر از قبل عصبی به نظر رسید.
+ پس باید این رو هم بدونی برای اینکه بعد از من ریاست شرکت رو به دست بیاری بیشتر از هرکسی به حمایت رئیس هوانگ احتیاج داری.
_ درسته میدونم!

پدر چانیول دیگه نتونست عصبانیتش رو کنترل کنه و سر پسرش فریاد زد:
+ پس چرا داری همه آینده‌ی روشنی که میتونی داشته باشی رو خراب میکنی احمق! تو عوضی فقط کافیه با دختر رئیس هوانگ یکم مهربون باشی...میفهمی؟

بلاخره کاملا متوجه منظور پدرش شده بود. اخماشو تو هم کشید.
_ نمیدونستم نایون علاوه برتمام رفتارهای مزخرفش عادت داره پیش شما از من بد بگه!

❀𝑻𝒉𝒆 𝑼𝒈𝒍𝒚 𝑫𝒖𝒄𝒌𝒍𝒊𝒏𝒈❀Where stories live. Discover now