Part8🐣

966 289 17
                                    

به شلوارک طوسی رنگ بک اشاره کرد و ادامه داد:
_خودت انجامش میدی یا دوست داری من برات اینکارو بکنم بیبی؟

نفس هاش تند شده بود و می تونست حرکت قطره های عرق رو روی شقیقه هاش احساس کنه. با بغض سرشو به چپو راست تکون داد.
+نمی...نمیخوام!
یو با بی خیالی شونشو بالا انداخت و دستشو جلو برد تا خودش شلوارک پسرکو پایین بکشه، تا بتونه دید واضح تری از رونهای شیری رنگ و تپل بکهیون داشته باشه.

بک وحشت زده بیشتر به در چسبید.
"اون که گفت نمیخواد انجامش بده!"
با شنیدن صدای چانیول که حالا دقیقا پشت سر یوان ایستاده بود هر دو پسر شوکه شدن.
یو گفت:
+تو بیدار شدی؟
_خب شنیدم که یه جوجه اردک زشت ازم کمک میخواد بخاطر همین نتونستم بی تفاوت باشم.

لحن پسر قد بلند هیچ نشونه ای از مست بودن نداشت و این زیادی عجیب بود. انگار یوان هم متوجه شده بود.
+پس تمام مدت داشتی نقش بازی میکردی تا از زیر اعلام نامزدی با خواهرم فرار کنی درسته؟
یول به حرفای پسر مقابلش اهمیت نداد. خب بخاطر خدا کی میتونست به همچین حرفایی اهمیت بده وقتی بیون بکهیون با یه لباس جرخورده که شکم سفید و نرمالوشو به نمایش گذاشته مقابلش ایستاده.

فاک چرا الان یول داره به این فکر میکنه که شکم بک دقیقا شبیه یه مارشمالوی خوشمزس و دوست داره گازش بگیره؟
با فکر به اینکه یوان عوضی چه قصدی داشته اخماشو توهم کشید و مخاطب جمله دستوری و جدیش بک بود.
_بیا اینجا!

بکهیون بدون گفتن چیزی خیلی سریع از یو فاصله گرفت و کنار چانی ایستاد.
اما انگار این برای پسر قد بلند کافی نبود چون دقیقا مقابل تن ظریف و نیمه برهنه پسرک ایستاد تا یو به هیچ عنوان نتونه دید بزنه.

_حالا میخوای چیکار کنی یو؟ میری به همه میگی که من مست نبودم و برای فرار از نامزدی داشتم نقش بازی میکردم؟
نیشخند لبای یوان رو نقاشی کرد.
+معلومه که نه! من قرار نیست به کسی چیزی بگم چون واقعا دوست دارم بدونم اگه تو و نایون همینجوری پیش برین آخرش کی برنده میشه.

به سمت در اتاق رفت تا بیرون بره اما ناگهان ایستاد و کمی برای دیدن بک به سمت چپ خم شد.
+من از شکست متنفرم پس قرار نیست بیخالت بشم بازم همو میبینیم بیبی.

لحنش تهدید آمیز بود. بک ناخودگاه با ترس از پشت به لباس چانیول چنگ زد و البته که پسر بلند تر متوجه واکنشش شد.
با عصبانیت غرید.
_اون دیگه قرار نیست تو رو ببینه یو...
با به یاد آوردن اینکه بکهیونو "بیبی" صدا زده بود با حرص ادامه داد.
_و اسمش بیون بکهیونه!

یو از اتاق بیرون رفت. اما بکهیون همچنان محکم لباس چانیولو نگه داشته بود اینجوری پسر قد بلند نمیتونست به طرفش بچرخه.
_وزوزی میشه لباسمو ول کنی؟

بدون گفتن چیزی دستشو عقب کشید و پسر بلند تر با چرخیدن به سمتش به صورتش خیره شد.
جوجه اُردکش سرشو پایین انداخته بود و یول نمی‌تونست چشماشو ببینه. خب قطعا بخاطر بیماریش خیلی ترسیده، یعنی داره گریه میکنه؟
جلو تر رفت و سرشو خم کرد تا هم قد پسر شلخته بشه. لحنش زیادی نرم و آهسته بود.
_حالت خوبه فسقلی؟

❀𝑻𝒉𝒆 𝑼𝒈𝒍𝒚 𝑫𝒖𝒄𝒌𝒍𝒊𝒏𝒈❀Where stories live. Discover now