آهسته چشمامو باز کردم. همه جا تاریک بود اما میتونستم بفهمم که توی یه اتاق کوچیک با دیوارهای مشکی رنگ گیر افتادم.
آرامش مرگباری که اون اتاق به رگام تزریق میکرد به همون اندازه که ترسناک بود، آرامش بخش هم بود.اون اتاق خالی بود و من روی تنها صندلی چوبی که وسط اتاق قرار داشت نشسته بودم...به خوبی متوجه باریکه نور ضعیفی که از بالا روی بدنم میتابید میشدم.
سرمو بالا آوردم و متوجه آینه سفیدی رنگی شدم که دقیقا مقابل صندلی قرار داشت. پسر بچه توی آینه رو میشناختم و بهتر از هر آدم دیگهای با زخمای روی بدنش و صورت کبودش آشنا بودم.
دستمو بالا آوردم و بدون اینکه نگاهمو از آینه بگیرم صورت کبودمو لمس کردم. پسر توی آینه خودم بودم اما نمیتونستم بفهمم چرا باز تبدیل به یه بچه شدم.
چیزی توی اون اتاق نمیتونست آرامشمو بهم بزنه. نمیخواستم تکون بخورم، جریان سردی توی وجودم میپیچید و وجودمو تهی تر از هر زمان دیگهای نشون میداد. حتی نمیخواستم از روی صندلی چوبی بلند بشم.
باریکه نوری که از بالا روی تنم میتابید هر لحظه کمرنگ و کمرنگتر میشد. انگار اون نور تنها راه خروجم از این چهار دیواری سیاه رنگ بود ولی ناپدید شدنش برای من اهمیتی نداشت.
اینجا هر جایی که بود باعث میشد زخما درد نداشته باشن...اینجا هر جایی که بود باعث میشد وجودم انقدر خالی از هر چیزی باشه که از چیزی نترسم.
میخوام همینجا بمونم!
صدای یه نفر توی اتاق میپیچید. حرف نمیزد! اما به طرز عجیبی من میتونستم بفهمم داره چی میگه...
"میخوای اینجا بمونی؟"
صداش مهربون بود...من ازش نمیترسیدم.
جوابی ندادم و بیشتر از قبل سرمو پایین انداختم...تنها دریچه نور توی اتاق هنوزم رو به زوال میرفت.بدنم کوچیک شده بود و من عادت نداشتم به اینکه خیلی یهویی دوباره بچه شده بودم.
"میخوای اینجا بمونی؟"
صداشو دوباره شنیدم...نمیدونستم اگه قبول میکردم چه اتفاقی قرار بود بیفته اما من واقعا خودمو باخته بودم...امیدی نداشتم.
چرا باید برمیگشتم؟ بکهیون که آخر این ماجرا قراره ترکم کنه!"اینجا که باشی دیگه به کسی صدمه نمیزنی...میخوای بمونی؟"
متوجه ریختن اشکام روی صورتم شده بودم اما عجیب بود که پوستم خیس نمیشد، انگار اشکام واقعی نبودن...واقعا میخواستم توی این اتاق تاریک بمونم؟
زمزمه دوباره اون صدای مرموز همه چیو توی وجودم در هم شکست.
"اون دنیا به آدم بیمصرفی مثل تو نیاز نداره...پس بمون!"بدن کوچیک خودمو با کمک دستام به آغوش کشیدم. من فقط پسری بودم که از همون اول نباید به دنیا میومد...پس حالا چه فرقی داشت کجا باشم؟!
YOU ARE READING
❀𝑻𝒉𝒆 𝑼𝒈𝒍𝒚 𝑫𝒖𝒄𝒌𝒍𝒊𝒏𝒈❀
Romance《کامل شده》 من عوض شدم... سنگ شدم! این دنیای کوفتی عوضی بود و باعث شد عوضی بشم. من دیگه اون بکهیونی نیستم که میشناختی. من حالا کسی شدم که جسمش مجبور به تحمل اسم "بیون بکهیونه" اگه بهم ضربه بزنی مطمعن باش من صد برابرشو بهت برمیگردونم، اگه بهم پشت کنی...