S2 Part25🐥

786 260 86
                                    

صدای قار قار کلاغ‌ها همه جا می‌پیچید و یه جورایی احساس خیلی شومی میداد. وسط یه کلیسا متروکه و تاریک ایستاده بود. اما صبر کن! اون چرا اینجاست؟
اینطور نیست که بکهیون تا به حال به کلیسا رفته باشه چون واقعا به همچین چیزایی مثل دعا کردن یا هر چی اهمیت نمیداد و اصلا آدم مذهبی نبود...پس چرا اینجاست؟

به نظر نمی‌یومد که هر روز مردم برای بخشیده شدن گناهانشون به اونجا برن چون اونجا فقط یه کلیسای تاریک و متروکه بود و به نظر میرسید مدت زیادیه که کسی ازش استفاده نکرده...اصلا بکهیون چطور از اینجا سر در آورده بود؟

صدای بلند ناقوسی که توی کلیسا پیچید باعث شد بکهیون ترسیده چشماشو گرد کنه. این کلیسای کوفتی چه مرگش بود؟ صدای زنگ ناقوس بعد از اینکه شنیده شد انگار دیگه قصد متوقف شدن نداشت و حالا صدای کلاغ‌ها خیلی کمرنگ به گوش می‌رسید.

با دیدن صلیب بزرگی که وسط کلیسا قرار داشت ناخوداگاه پاهاش به سمتش کشیده شد و مقابلش ایستاد. دقیق و از نزدیک به صلیب نقره‌ای رنگی نگاه کرد که توی اون تاریکی می‌درخشید.

"به گناهانت اعتراف کن تا بخشیده بشی"

با صدایی که شنید ترسیده چرخید و خیره به محیط تاریک کلیسا پرسید:
+کسی اونجاست؟

"به گناهانت اعتراف کن تا بخشیده بشی"

"به گناهانت اعتراف کن تا بخشیده بشی"

مدام اون جمله تکرار میشد و همین باعث شد بکهیون کلافه فریاد بزنه:
+از چه گناهی حرف میزنی؟!...تو کی هستی؟

با شنیدن صدایی شبیه به ریختن آب روی زمین دوباره به سمت صلیب بزرگ چرخید و یه نگاه کافی بود تا احساس کنه قلبش هر لحظه ممکنه بخاطر ضربان بالا توی سینه‌اش منفجر بشه.

این دیگه چه کوفتی بود؟
ترسیده چند قدم به عقب برداشت و شوکه به صلیبی نگاه کرد که به طرز فجیعی ازش خون پایین می‌ریخت و تا جایی ادامه پیدا کرد که کف کلیسا به رنگ قرمز در اومد.

+اینجا چه جهنمیه؟!

بوی خون همه جا پیچیده بود و بک دلش می‌خواست بخاطر اون بوی تعفن آور بالا بیاره. با صدای فریاد دردمندی که توی گوشش پیچید وحشت زده به اطرافش نگاه کرد. یه نفر مداوم و از روی درد فریاد میزد و انعکاس صداش توی کلیسا باعث میشد جریان خونی که از صلیب نقره‌ای رنگ پایین می‌ریخت بیشتر و بیشتر بشه. انگار یه جورایی اون خون متعلق به صاحب اون صدا بود و هر چه صدای فریادهاش از روی درد بالا‌تر می‌رفت دریاچه بیشتری از خون خودشو توی کلیسا به رخ می‌کشید.

اون...اون فریاد...
وحشت زده چشماش گرد شد. احساس کرد تمام تنش یخ بسته، می‌تونست قسم بخوره که اون صدای چانیوله... اما اون کجاست؟

بدنش به وضوح میلرزید. با وجود لرزش لباش آهسته صدا زد:
+چا...چانیول؟

فقط تونست یه لحظه کوتاه صداشو بشنوه:
"دارم...میمیرم...بکهیون"

❀𝑻𝒉𝒆 𝑼𝒈𝒍𝒚 𝑫𝒖𝒄𝒌𝒍𝒊𝒏𝒈❀Where stories live. Discover now