عروسک خرسیو روی تختش گذاشت و بهش خیره شد. با اینکه فکر کردن به اعتراف چان باعث تپش قلبش میشد ولی قطعا نمیتونه به حرفای اون دراز اعتماد کنه. کسی که تمام این مدت فقط و فقط آزارش داده بود.
گوشای عروسکو کشید و اونو با نزدیک کردن به خودش روی پاهاش نشوند.
سرشو بین خزهای نرم و بلند عروسک فرو برد. پیچیدن بوی دارچین توی بینیش باعث شد زمزمه کنه.
+ اسمتو میزارم دارچین."دارم میگم دوستت دارم چرا نمی فهمی؟!"
یاد آوری جمله ای که چان گفته بود باعث شد دارچینو از خودش فاصله بده و به چشمای بامزه و تیله ایش نگاه کنه.
+ باید چیکار کنم؟قبل از اینکه خرس بیچاره که بک اونطور امیدوار برای شنیدن جواب بهش خیره شده بود حرف بزنه در اتاق باز شد.
کیونگسو با دیدن برادر دوقلوش که روی تخت نشسته بود گفت:
_ چرا خونه ای؟ مگه دانشگاه نداری؟
+ یه اتفاقی افتاد که مجبور شدم بیام خونه.کیونگسو بیخیال سرشو تکون داد.
_ پس حالا که خونه ای از اتاقت بیرون نیا من مهمون دارم.
بکهیون با بغض سرشو تکون داد انگار برادرش فقط برای این به اتاقش اومده بود تا از نبودنش مطمئن بشه. مثل همیشه اون باید زندونی بمونه تا دوستای برادرش متوجه بکهیون زشت نشن._ اوه راستی بک...من دارم با دوستام میرم سفر مامانم چند روزیو بخاطر کارش نمیتونه خونه بیاد.
بهت زده گفت:
+ چرا الان داری اینو میگی؟ حتی مامانم به من چیزی نگفت.برادرش سرشو تکون داد.
_ احتمالا فراموش کرده بهت بگه.
با رفتن کیونگ خودشو روی تخت انداخت و دارچینو محکم بغل کرد. بک فقط یه موجود به شدت بدبخته که هیچکی دوستش نداره. اون مجبوره توی این خونه تنها بمونه درحالی که مامانش حتی به طور کامل دلیل نبودنشو برای بک توضیح نداده بود...برای اولین بار از پارک چانیول ممنونه چون حتی اگه دروغ هم باشه ولی میخواست باور کنه یکی توی این دنیا زیادی دوستش داره.
با بستن چشماش سعی کرد قبل از رفتن به بار یکم استراحت کنه.
●○♡○●♡●○♡○●♡●○
با وجود خمیازه کشیدنای مداوم ولی هنوز مصمم پشت میز ایستاده بود. وقتی خونه بود میخواست استراحت کنه ولی افکارش به اندازه ای زیاد بودن که این اجازه رو ازش گرفتن.
مخصوصا اعتراف عجیب پارک چانیول._هی یه نوشیدنی لطفا!
نگاهشو به چند مردی دوخت که کمی دورتر پشت میز نشسته بودن درحالی که کاملا مست به نظر میرسیدن. با نگاهش دنبال پیشخدمت ها گشت ولی نتونست پیداشون کنه.خب خیلی دور از انتظار نیست اگه بک فکر کنه احتمالا مشتری های مست پیشخدمتا رو بردن تا یه جایی بفاکشون بدن...درسته اینجا همچین بار کثیفیه!
با صدای دوباره مرد که با صدای بلندی درخواستشو تکرار کرد بکهیون با استرس به بطریهای شراب چشم دوخت.
یعنی خودش بایر سفارشو ببره؟ چیزی طول نکشید تا با دستای لرزونش سینی رو به دست بگیره و به سمت میز اون مرد ها بره.
YOU ARE READING
❀𝑻𝒉𝒆 𝑼𝒈𝒍𝒚 𝑫𝒖𝒄𝒌𝒍𝒊𝒏𝒈❀
Romance《کامل شده》 من عوض شدم... سنگ شدم! این دنیای کوفتی عوضی بود و باعث شد عوضی بشم. من دیگه اون بکهیونی نیستم که میشناختی. من حالا کسی شدم که جسمش مجبور به تحمل اسم "بیون بکهیونه" اگه بهم ضربه بزنی مطمعن باش من صد برابرشو بهت برمیگردونم، اگه بهم پشت کنی...