گاهی کابوسها حتی بعد از بیداری هم میتونن ترسناک باشن. درست مثل یه زهر کشنده که آروم آروم به رگات نفوذ میکنه و بین خون رقیق توی تنت میپیچه تا تو رو بیشتر بترسونه.
مثل بکهیونی که بعد از فهمیدن این حقیقت که در واقع چانیولش دزدیده شده، بیهوش شده بود و حالا که بیدار شده، هنوزم ناخوداگاه به کابوسی که اون روز دیده بود فکر میکنه.چانیولش اونجا از درد فریاد میزد و کمک میخواست. اگه اون یه خواب واقعی باشه چی؟ درسته اون بچه نبود ولی هنوزم نمیتونست به خوابش فکر نکنه. از وقتی بیدار شده بود برایان تمام اتفاقاتی که زمان بیهوش بودنش اتفاق افتاده بود رو براش تعریف کرده بود. تمام خاطراتی که لوهان از پارک چانیول داشت.
و از همه اینا گذشته نگاه کردن به برایان که تمام مدت نگران اطرافش میچرخید، باعث میشد بک احساس افتضاحی داشته باشه. چرا چیزی نمیگفت؟ کاش بهش سیلی میزد یا لااقل سرش فریاد میزد. قطعا تا همین الانم به خوبی فهمیده بود که بکهیون بازیش داده. اما هنوزم با اینکه نگرانی رئیس بیونو بخاطر وضعیت چانیول میدید بازم چیزی نمیگفت.سکوت همه جا رو گرفته بود ولی انگار هیچکسی نمیخواست برای شکستنش تلاشی انجام بده. همه توی افکار خودشون غرق شده بودن و خب قطعا هیچکی نمیتونست حرف کوینو که گفته بود: "ممکنه همین حالا هم چان زنده نباشه" انکار کنه.
بکهیون هنوزم بیحال و رنگ پریده بود بخاطر همین برایان بهش اجازه نداد از روی تخت بلند بشه. حالا همگی توی اتاق مینسوک بودن تا برای وضعیت فاکی که داشتن فکراشونو روی هم بذارن.
یه چیزی بود که هنوزم قلب بکهیونو به درد میاورد. یه چیزی که هنوزم دلیل وجودش زیادی مبهم بود و توی حرفای لوهان بهش اشاره نشده بود.
کمی از روی تخت خودشو بالا کشید و بعد از نگاه گذرایی به برایان که کنارش روی تخت نشسته بود، رو به لوهان گفت:
+تو میدونی پاهای چانیول چرا زخمین؟با چیزی که بک با صدای ناراحت و زخمیش به زبون آورد همه نگاهها به سمت پسر چشم آهویی چرخید.
لوهان هنوزم نمیدونست باید همچین چیزایی که یه جورایی مربوط به زندگی خصوصی چان میشد رو بهشون بگه یا نه؟!
در آخر اونقدر با خودش جنگید که تصمیم گرفت بیخیال همه چیز حرف بزنه:_بعد از اینکه منشی سانگ نجاتم داد و همه چیزو بهم گفت، اون موقع بود که متوجه شدم اون روز چانیول سعی داشته چی بهم بگه...بخاطر همین نگران سلامتیش شدم چون قطعا رئیس هوانگ عوضی اجازه نمیداد همچین تهدیدی زنده بمونه. از منشیم خواستم پیداش کنه و بعدش متوجه شدم چانیول اصلا حالش خوب نیست.
+منظورت چیه؟
بکهیون کسی بود که با عجله و نگرانی پرسید. یعنی چیز دیگهای هست که اونا ازش بیخبرن؟لوهان نفسشو با ناراحتی بیرون داد.
_شنیدم دکترای زیادی برای درمان چان به عمارت پارک میرفتن اما هیچکدوم نمیتونستن براش کاری انجام بدن. از منشیم خواستم اطلاعات بیشتری به دست بیاره. تهش یکی از اون دکترا گفت که چانیول دیوونه شده. مدام میگه که آدم کشته و یه جورایی برای آروم کردن عذاب وجدانی که داره خودزنی میکنه.
YOU ARE READING
❀𝑻𝒉𝒆 𝑼𝒈𝒍𝒚 𝑫𝒖𝒄𝒌𝒍𝒊𝒏𝒈❀
Romance《کامل شده》 من عوض شدم... سنگ شدم! این دنیای کوفتی عوضی بود و باعث شد عوضی بشم. من دیگه اون بکهیونی نیستم که میشناختی. من حالا کسی شدم که جسمش مجبور به تحمل اسم "بیون بکهیونه" اگه بهم ضربه بزنی مطمعن باش من صد برابرشو بهت برمیگردونم، اگه بهم پشت کنی...