خسته از سیل افکار سردرگمش روی یه نیمکت توی محوطه بیمارستان نشسته بود. خیلی وقته که احساسات خودشو درک نمیکرد. درست از همون لحظه ای که اون اتفاق ترسناک برای پدرش افتاده بود.
با احساس سنگینی دستی روی شونه ش سرشو بلند کرد و متوجه دکتر کانگ شد.
با عجله از جا بلند شد و به نشانه احترام کمی سرشو خم کرد.
_معذرت میخوام استاد، متوجه اومدنتون نشدم.آقای کانگ لبخند زد و با آرامشی که انگار جز جدایی ناپذیر از وجودش بود روی نیمکت نشست.
+چرا نمیشینی؟
کیونگسو سرشو تکون داد و دوباره روی نیمکت نشست.دکتر کانگ با انگشتش عینکشو که سُر خورده بود بالا داد.
+از توی اتاقم داشتم نگاهت میکردم...زمان زیادیه که تنهایی اینجا نشستی. اتفاقی افتاده؟کیونگ نفسشو با حالت آه بیرون داد.
_موضوع برادرمه، قبلا درباره اتفاقاتی که برای خانوادم افتاده باهاتون حرف زده بودم، یادتونه؟ اما الان احساس میکنم همه چیز حتی پیچیده تر از قبل شده.دکتر کانگ بعد از نیم نگاهی به شاگرد درموندهش به نیمکت تکیه داد و این بار نگاهشو به آسمون دوخت.
+مگه میشه فراموش کنم؟ وقتی تازه دانشجو بودی ازت خواستم بهم بگی دلیلت برای اینکه این راهو انتخاب کردی چیه؟... و حتی الانم جوابتو به خوبی یادمه. گفتی تنها هدفت اینه که یه روانپزشک عالی بشی تا بتونی به برادرت کمک کنی فوبیای لمسشو کنار بذاره، و همینطور گفتی برادر دوقلوت زیادی داره عذاب میکشه.پسر جوون سرشو به نشانه ی تایید تکون داد.
+ دارم دیوونه میشم استاد...من...من بکهیونو همیشه دوست داشتم، ولی هنوزم نمیتونم مرگ پدرمو فراموش کنم. میدونم اون فقط یه اتفاق بود، تا حالا هزاران نفر اینو بهم گفتن که بک مقصر نیست ولی هنوزم جای خالی پدرم توی تک تک لحظات زندگیمون احساس میشه...
سرشو اونقدر پایین برد که حالا کتونی های سفید رنگشو میدید. ادامه داد:
+اون برادرمه و من از اعماق قلبم دوستش دارم ولی هنوزم یه جایی اون گوشه های مغزم نمیتونم اون اتفاق و جای خالی که بکهیون توی زندگیمون کاشته رو فراموش کنم...این احساسات مخالف داره منو از درون نابود میکنه.دکتر کانگ دست کیونگو بین دست خودش گرفت و به گرمی فشرد.
+ مرز بین تنفر و دوست داشتن خیلی باریکه کیونگسو. شاید بشه گفت درست مثل یه طناب پوسیدهس که ممکنه هر لحظه با پاره شدن احساسات تو رو از چیزی به چیزی دیگه تغییر بده...میخوام یه سوال ازت بپرسم.کیونگ بلاخره نگاهشو از کفشاش گرفت و به چشمای استادش داد.
+بعد از مرگ پدرت، بکهیون چطور بود؟
_تا مدت ها اونقدر گریه میکرد که همیشه چشماش قرمز بود.
+اوه...پس اون خوشحال نبود درسته؟کیونگ چشماشو گرد کرد. این دیگه چه سوالیه؟ یه آدم چطور میتونه بعد از مرگ پدرش خوشحال باشه؟
سرشو تکون داد.
_اون واقعا ناراحت بود.
+خب پس فکر میکنی کی بیشتر از همه توی این ماجرا آسیب دید؟
YOU ARE READING
❀𝑻𝒉𝒆 𝑼𝒈𝒍𝒚 𝑫𝒖𝒄𝒌𝒍𝒊𝒏𝒈❀
Romance《کامل شده》 من عوض شدم... سنگ شدم! این دنیای کوفتی عوضی بود و باعث شد عوضی بشم. من دیگه اون بکهیونی نیستم که میشناختی. من حالا کسی شدم که جسمش مجبور به تحمل اسم "بیون بکهیونه" اگه بهم ضربه بزنی مطمعن باش من صد برابرشو بهت برمیگردونم، اگه بهم پشت کنی...