S2 Part35🐥 (end)

1.3K 264 147
                                    

♡شش ماه بعد♡

توی زندگی خیلی چیزها وجود دارن که می‌تونن معنای واژه "تباهی" باشن. و تباهی واقعی برای رئیس بیون زندگی بدون عشقش بود. وقتی با بزدلی از احساسات پارک چانیول فرار میکرد باید حدس میزد که به همچین روزی بیفته. شش ماه از وقتی که به این کشور کوفتی اومده بود می‌گذشت. شش ماهی که بدون یول زندگی کرده بود و خب راستش به نظر می‌رسید چانیول پنهان شدن رو خوب یاد گرفته بود. اون سال‌های زیادی رو سعی کرده بود از آدم‌های اطرافش فرار کنه و حالا چقدر دردناک که بکهیونم دقیقا تبدیل به یکی از همونا شده بود.

شش ماه گذشت و اون حتی نمی‌دونست الان چان کجاست و حالش چطوره...جونگین هنوزم دقیقا طبق قولش داشت دنبالش می‌گشت و انگار هرگز قرار نبود خسته بشه.

به کارمنداش نگاه کرد که مشغول جمع کردن وسایل بودن انگار دیگه وقتش شده بود تا به هتل برگردن. لوکیشنی که برای عکاسی از محصولات انتخاب شده بود یه جنگل بود و شاید قصد داشتن اینطوری نشون بدن که چقدر محصولات طبیعی و مفیدی رو تولید میکنن. اینا اهمیتی نداشت و اون باید مثل همیشه فقط روی فروش محصولات تمرکز میکرد. هوای اونجا یکم سرد شده بود و باعث شد بکهیون ناخوداگاه یونهو رو بیشتر توی بغلش فشار بده و نگاهش کنه.

یونهو کوچولو توی بغلش خوابیده بود‌. راستش بک زمان زیادی رو صرف کرده بود تا پسر بچه بتونه بهش اعتماد کنه. حتی تمام کارمندا شروع به غر زدن کرده بودن که بک نباید یه بچه رو با خودش به محل کار بیاره. ولی از یه جا به بعد یونهو تبدیل به یه عضو جدا ناپذیر از زندگی رئیس بیون شده بود و نمی‌تونست حتی برای یک لحظه هم اونو از خودش دور کنه...نمی‌خواست بهش اعتراف کنه اما حالا این بچه تنها یادگاری از پارک چانیوله.

"هی اون رئیس بخش فروش شرکت بانیلاست؟"

با شنیدن صدای کارمندهای ایتالیایی بدون اینکه بهشون اهمیت بده، همراه با پسر بچه توی بغلش روی یه تنه درخت فرسوده نشست. اما خب صداشون اونقدر بلند بود که توی گوشاش می‌پیچید.

"آره خودشه!"

"مطمئنی؟ آخه من شنیده بودم که اون خیلی خوش قیافه‌اس"

"فکر کنم همش یه شایعه بوده...آخه کجای همچین مرد شلخته‌ای خوش قیافه‌است؟"

درسته! قوی زیبای شش ماه پیش دوباره تبدیل شده بود به همون جوجه اردک زشت گذشته‌. با همون موهای وز و شونه نشده، صورت خسته و چشمای گود افتاده‌. در یک کلمه قیافه‌اش زیادی ترسناک شده بود و حتی خودشم به این موضوع واقف بود.

تو همین شش ماه خیلی چیزا عوض شده بود. رئیس هوانگ افتاده بود زندان تا اینجوری تاوان تمام گناهاشو بپردازه و یوان به یه دلیل مسخره ناپدید شده بود. لوهان بلاخره تونست بخش اعظمی از ثروتشو پس بگیره. لو با سهون به چین رفته بود و شاید در آخر تا تهش توی همون کشور زندگی میکردن. ازدواج؟ راستش اونطور که سهون گفته بود لوهان فعلا اونقدر سرش با کارای شرکتش گرمه که به چیز دیگه‌ای توجه نمیکنه. بکهیون دلش برای هون می‌سوخت اما می‌دونست که لو فقط قصد داره همه چی رو به حالت اولش برگردونه و با همه اینا هنوزم انگار داشت تمام مدت یه چیزی رو از سهون پنهان میکرد.

❀𝑻𝒉𝒆 𝑼𝒈𝒍𝒚 𝑫𝒖𝒄𝒌𝒍𝒊𝒏𝒈❀Where stories live. Discover now