خیلی وقتها از آدمای مختلفی این حرفو شنیدیم که گفتن: "همیشه نور بر تاریکی پیروز میشه"
اما واقعا اینطوره؟
خب البته الان قرار نیست برای اثبات درستی یا نادرستی همچین چیزی وقت بزاریم. چون در حال حاضر نوری وجود نداره.اون فقط یکی از شخصیتهاییه که توی بدن لوهان زندگی میکنه. وجودش لبریز از تنفر و حس شدید انتقامه، اون یه شخصیته که حتی اسم هم نداره اما قرار نیست به این موضوع اهمیت بده یا حتی ناراحت باشه...تنها چیزی که بهش اهمیت میداد کشتن تک تک اعضای خانواده هوانگه که اونا هم مثل خودش در تاریکی غرق شدن.
و حالا سوال اینه...وقتی دو انسان که توی تاریکی غرق شدن باهم بجنگن، کدومشون پیروز میشه؟ اصلا وقتی نوری وجود نداره، پیروزی چه اهمیتی میتونست داشته باشه؟
حالا که اونا بهش میگفتن یه هیولاست پس دلش میخواست برای خاندان هوانگم تبدیل به کابوس شبهاشون بشه.
+من که گفتم ما اینجا اسلحه نداریم!
کلافه چشماشو روی هم فشار داد و با گرفتن سر مرد چاق مقابلش، سرشو با خشونت روی میز مقابلشون کوبید. مرد همراه با جاری شدن خون روی صورتش با صدای بلندی ناله کرد. یه جورایی اصلا انتظار نداشت که پسر ظریف مقابلش تا این اندازه خشن باشه.
پسر قد کوتاه با صدای بلندی خندید و بعد با خم کردن سرش توی گوش مرد زمزمه کرد:
_من میدونم که تو اینجا توی مغازهات مخفیانه اسلحه میفروشی...و منم الان به یه اسلحه نیاز دارم، پس اگه میخوای زنده بمونی بهتره چیزی که میخوامو بهم بدی.یه اسلحه میخواست تا بتونه مرگ رو به رئیس هوانگ و پسرش تقدیم کنه. یوان براش یه آدرس فرستاده بود که باید به اونجا میرفت. پس گرفتن جسد کوین شاید برای لوهان اهمیت داشت ولی اون اصلا به کوین یا حتی بقیه اهمیتی نمیداد. اون فقط میخواست انتقام چیزایی رو بگیره که همیشه حسرتشونو کشیده بود و در آخر با اتمام کارش با یه گلوله توی مغزش به زندگی خودش، لوهان، یوهان و حتی لینو پایان میداد.
❀✿❀✿❀✿❀✿❀✿
اجازه نداشت از اتاقش حتی یک قدم هم فاصله بگیره. همونطور که همیشه ازش میترسید بلاخره توی یه اتاق حبس شده بود...نگاهش از پنجره روی خورشید نشست که وسط آسمون آبی رنگ و صاف میدرخشید. وقتی اینطور مستقیم به نور خورشید خیره میشد چشماش بدجوری درد میگرفتن اما اهمیتی نمیداد.
_امروز هوا عالیه...دلت میخواد باهم قدم بزنیم؟
"مگه تو میتونی از اینجا بیرون بری چانیول؟"
میتونست از پنجره انعکاس کمرنگی از صورت خودشو که توی شیشه شفاف نقش بسته بود ببینه. دیگه حتی از دیدن صورت لاغر و به شدت رنگ پریده خودش متعجب نمیشد...وقتی دیگه بکهیون و یونهو رو نداره، سیاهی و گود رفتگی زیر چشماش چه اهمیتی میتونست داشته باشه؟
KAMU SEDANG MEMBACA
❀𝑻𝒉𝒆 𝑼𝒈𝒍𝒚 𝑫𝒖𝒄𝒌𝒍𝒊𝒏𝒈❀
Romansa《کامل شده》 من عوض شدم... سنگ شدم! این دنیای کوفتی عوضی بود و باعث شد عوضی بشم. من دیگه اون بکهیونی نیستم که میشناختی. من حالا کسی شدم که جسمش مجبور به تحمل اسم "بیون بکهیونه" اگه بهم ضربه بزنی مطمعن باش من صد برابرشو بهت برمیگردونم، اگه بهم پشت کنی...