رویا دیدن با چشمهای بسته تبدیل به زندگی بکهیون شده بود. اونم درست بعد از اینکه توسط پارک چانیول دور انداخته شد.
شب ها دارچینو محکم توی آغوشش فشار میداد و سعی میکرد خاطراتی که با اون پسر قد بلند ساخته رو به یاد بیاره...فقط میخواست اونقدر به بودن با اون فکر کنه تا خواب هاش رنگ و بوی پارک چانیولو به خودشون بگیرن.میخواست لااقل توی خوابش هنوزم معشوقه یول باشه و به دروغ های عاشقانش گوش بده.
و یه روز به جایی رسید که حتی توی بیداری شروع به ساختن رویاهایی کرد که توی تک تکشون ردپای چان دیده میشد.درست اون موقع بود که از همه چیز متنفر شد.
از خودش!
مادر و برادرش
سهون و نایون
و از مهم تر پارک چانیول!بعد از اون دیگه حتی رویاهاشم متوقف شد. دیگه به این فکر نکرد که اگه هنوزم میتونست کنارش باشه چه اتفاقی میفتاد...خوشحال بود یا غمگین؟
اگه ترک نشده بود چانیول صبح ها با بوسه از خواب بیدارش میکرد؟
اگه هنوزم کنارش بود دستاشو توی دستای بزرگش میگرفت؟
اگه واقعا هنوزم کنار هم بودن چانیول ثانیه به ثانیه لحظات باهم بودنشو میگفت که عاشق بکهیونه؟تمام این سه سالو با همچین افکاری سر کرده بود.
و درست وقتی چانیول برگشت که بک دیگه حتی رویایی برای ساختن نداشت.
وجودش زیادی تهی بود. تا جایی که حتی دیگه دقیقا نمی دونست عشق چه احساسیه. دیگه واژهای برای توصیف احساس دوست داشتن نداشت.چرا حالا برگشته بود؟
اونم درست وقتی که بک به کالبد تو خالی خودش عادت کرده بود. نمی دونست چرا دوباره این افکار مثل قارچ سمی از گوشه و کنار مغز تاریکش سر در آوردن.چرا باید وقتی برایان داشت تمام تنشو تصاحب میکرد هنوز هم به چانیول فکر کنه و ذهنش پر از "اگرهایی " بشه که دیگه بی فایده بودن.
خسته بود!
سنگینی شدید پلکاش اونو مدام به خواب دعوت میکردن اما حرکت لبای برایان روی گردن و شونههای برهنش این اجازه رو بهش نمیداد.
تمام بدنش میسوخت و اونقدر بیحال بود که نمیتونست واکنشی جز نالههای ناخودآگاهی که از بیمار بودنش سرچشمه میگرفتن نشون بده.برایان این بار با لذت زیر گلوشو بوسید و متوجه داغ بودن بیش از اندازه پوستش شد.ناخوداگاه نگاهش به صورت به شدن رنگ پریده بکهیون برخورد کرد و با نگرانی ازش فاصله گرفت.
چشمای پسر بیمار روی تخت بسته بود و انگار زیر لب چیزی میگفت. همین باعث شد برایان خودشو جلو بکشه و سرشو برای شنیدن خم کنه.
به نظر میومد حالش خوب نیست و داشت هذیون میگفت ولی تکرار کردن مداوم اسم "چانیول" بین جملات نامفهومش باعث شد برایان دیگه واقعا به این باور برسه که اونا یه ربطی بهم دارن.دیدن لکههای ارغوانی رنگ روی پوست بینقص بیون بکهیون احساس خوبی بهش میداد...شاید فکر میکرد با مارک کردنش اینطوری میتونه اونو متعلق به خودش بدونه.
اما هنوزم اون درباره دوست داشتن بکهیون صادق بود و قطعا نمی تونست وقتی اینطور روی تخت از تب میسوخت و ناله میکرد به فکر تصاحب تنش باشه.
YOU ARE READING
❀𝑻𝒉𝒆 𝑼𝒈𝒍𝒚 𝑫𝒖𝒄𝒌𝒍𝒊𝒏𝒈❀
Romance《کامل شده》 من عوض شدم... سنگ شدم! این دنیای کوفتی عوضی بود و باعث شد عوضی بشم. من دیگه اون بکهیونی نیستم که میشناختی. من حالا کسی شدم که جسمش مجبور به تحمل اسم "بیون بکهیونه" اگه بهم ضربه بزنی مطمعن باش من صد برابرشو بهت برمیگردونم، اگه بهم پشت کنی...