S2 Part27🐥

779 270 22
                                    

❀فلش بک (16 سال پیش_ چین)

چانیول دیوونه نبود اما قطعا یه بچه نرمال هم نبود‌.
اون هیچ دوستی نداشت و تفریح مورد علاقه‌اش خیره شدن به اطرافش در سکوت بود.

اون از آدما وحشت داشت. آدمایی که یه جورایی به ضربه زدن به همدیگه عادت پیدا کرده بودن. خب به هر حال از قدیم گفتن کنار گذاشتن عادت‌ها سخته و حالا آدما به از پشت خنجر زدن اعتیاد پیدا کرده بودن.

اصلا مگه برای یه بچه افرادی نزدیک‌تر از خانواده وجود داره؟ معلومه که چانم دلش می‌خواست به جایی حرف زدن با دفترچه‌اش، اتفاقات روزمره‌اشو درست لحظه‌ای که با پدر و مادرش مشغول غذا خوردنن با شادی تعریف کنه‌. اما چقدر زشت و حال بهم زنه که نه اون خاطرات قشنگی داره و نه حتی تا به حال با پدر و مادرش پشت یه میز غذا خورده.

پدرش یه بار دیگه مثل یه کالا ازش استفاده کرد و اونو فرستاد چین...اون اولا یول حتی نمی‌دونست داره به کجا برده میشه. ولی بعدها فهمید پدرش برای محکم‌تر کردن رابطه‌اش با یکی از دوستای ثروتمندش، به این بهونه که چانیول یه پسر افسرده و تنهاست اونو فرستاده بود اونجا تا مثلا بتونه با پسرای آقای شیو دوست بشه.

چانیول اسم اون پسرا رو دوست داشت. هر چند که هیچ وقت این قضیه رو به لوهان و یوهان نگفت.
یوهان ازش بزرگتر بود و اخلاقش اونقدر عجیب بود که از همون اول تصمیم گرفت هرگز بهش نزدیک نشه.
راستش نزدیک شدن به پسری که همیشه صورتش پر از زخمای حاصل کتک‌کاری بود ترسناکه.

و اما لوهان...
نمی‌خواست به اونم نزدیک شه...چرا؟ چون اون پسر چشم آهویی زیادی حرف میزد و همیشه یه لبخند مسخره روی صورتش داشت. خب آره شایدم حسودیش میشد. چون لو هر لحظه می‌خندید در حالی که چان حتی فراموش کرده بود چطور باید با کمک ماهیچه‌های صورتش لبخند بزنه.

حالا که به عمارت خانواده شیو اومده بود تنها چیزی که فرق داشت این بود که دیگه کتک نمی‌خورد و کبودی‌های بدنشم کم کم در حال محو شدن بودن.
ولی هنوزم تنهایی رو بیشتر از هر چیز دیگه‌ای ترجیح میداد...راستش اونقدر به زخم و کبودیاش عادت کرده بود که حالا به طرز مسخره‌ای زندگی کردن بدون اونا رو بلد نبود.

عمارت خانواده شیو زیادی بزرگ و باشکوه بود و چانیول عادت داشت هر روز بین درختا قدم بزنه. درختایی که به خاطر تغییر فصل برگاشون زرد و نارنجی شده بود و برگای روی زمین با قدم‌های چان زیر پاهاش خرد میشدن. شنیده بود که خیلی از آدما توی فصل پاییز عاشق قدم زدن روی برگای خشک هستن و از صدای خرد شدن اون برگ‌های رنگارنگ زیر پاهاشون لذت می‌برن‌.
اما راستش یول صدای خرد شدنشونو دوست نداشت. اون یه آدم عجیبه؟ مگه آدما با تفاوت‌هاشون نیست که زیبان؟ اون فقط با شنیدن اون صدا با خودش فکر میکرد شکستن قلب آدم‌ها هم به اندازه له شدن این برگ‌ها دردناکه؟...چانیول دلش نمی‌خواست قلب کسی رو بشکنه. هرگز نمی‌خواست، حتی قلب پدر و مادرش که فقط توی زندگیش باعث درد بودن.

❀𝑻𝒉𝒆 𝑼𝒈𝒍𝒚 𝑫𝒖𝒄𝒌𝒍𝒊𝒏𝒈❀حيث تعيش القصص. اكتشف الآن