S2 Part17🐥

1.2K 319 267
                                    

گوشه تخت نشسته بود و به چهره غرق در خواب چانیول نگاه میکرد. انگار میترسید اگه یه لحظه ازش چشم برداره دوباره حالش بد بشه.

دستشو جلو برد و آهسته انگشتشو روی چشمای بسته یول کشید که خودشونو از نگاه بک پنهان کرده بودن...چشمای درشت پارک چانیول جذابیت خاصی داشت و بکهیون واقعا عاشقشون بود.

انگشتاش حرکت کردن و این بار گوشای پسر قد بلندو نوازش کردن‌. ناخودگاه لبخند زد، یه یاد میاورد وقتی برای اولین بار چانیولو توی دانشگاه دیده بود بخاطر گوشای بزرگش شوکه شد و از خودش پرسیده بود: "اون یه الفه؟!"

اما حقیقت اینه که چان با همین گوشای بامزه‌ش تونسته بود دل خیلیارو بلرزونه و قطعا خیلی از اون آدما دوست داشتن گوشاشو لمس کنن اما در آخر بین اون همه آدم این بکهیون بود که به این افتخار بزرگ دست پیدا کرده بود.

یه سمت چان خم شد و آهسته به پیشونیش بوسه زد.
+هر چیزی که داره عذابت میده...هر چی که باشه هر جا که باشه باهم از پسش برمیایم یولا.

آهسته زمزمه کرد‌. بکهیون دیگه اون آدم ضعیف گذشته نبود. هر چی که داشت رو میخواست برای محافظت از عشقش به کار بگیره... گوشیشو از روی میز کنار تخت برداشت. حق با کیونگسو بود و در واقع برادر دو قلوش تنها امیدش برای بهبودی حال پسری بود که توی قلبش داره.
"حق با تو بود. چانیول همون بچه‌ست...کمکم میکنی؟"
خیلی کوتاه تایپ کرد و ارسالش کرد. میخواست به برادرش اعتماد کنه، برای اولین بار!

مدت زمان زیادی طول نکشید تا از کیونگسو جواب دریافت کنه.

"خدای من! پس حدسم واقعا درست بود...تمام تلاشمو میکنم ولی قبلش باید بهم قول بدی که اجازه میدی تو روهم همراه چانیول درمان کنم"

بکهیون اخماشو توهم کشید. باید چند بار دیگه تکرار میکرد که اون حالش خوبه تا کیونگسوی احمق باور کنه؟

حرصی تایپ کرد.
"من حالم خوبه و به درمان نیازی ندارم"

اما درست قبل از اینکه ارسالش کنه، دوباره نگاهش روی چانیول نشست. سر خودش غر زد: "چطور میتونی انقدر خودخواه باشی بکهیون!"

و در آخر با پاک کردن پیام قبلیش، کوتاه در جواب برادرش "باشه" نوشت و ارسالش کرد...حالا که به چان یه فرصت دوباره داده بود پس حاضره بخاطرش تا ته جهنمم بره.

خوابش میومد. دیشب نتونسته بخوابه و حتی توی هواپیما هم خواب به چشماش نیومده بود، ولی الان وقت خوابیدن نیست...باید مواظب چانیول باشه.

با فکر به دفترچه خاطرات چان خیلی سریع از جا بلند شد و با رفتن به سمت چمدونش که گوشه دیوار بود بازش کرد.

دفترچه آبی رنگو برداشت و بدون بلند شدن، با تکیه دادن به دیوار پشت سرش بازش کرد. از خاطرات قدیمی که قبلا خونده بود گذشت اما ناگهان یه چیزی توجهشو جلب کرد.

❀𝑻𝒉𝒆 𝑼𝒈𝒍𝒚 𝑫𝒖𝒄𝒌𝒍𝒊𝒏𝒈❀Where stories live. Discover now