کنترل کردن خودش سخت شده بود، می دونست که نباید اینکارو بکنه ولی بخاطر خدا پس چرا پاهاش هنوزم به سمت اون اتاق کشیده میشد؟
بدنش از شدت عصبانیت لرزش محسوسی داشت. جونگین چند بار دیگه سعی کرد متوقفش کنه ولی در آخر تسلیم شده ایستاد.
مقابل اتاق متوقف شد. با صدای بلندی نفس میکشید. حتی فکر به این که بک داره پشت این در چه غلطی میکنه کافی بود تا از شدت عصبانیت دلش بخواد حتی اون دخترو که شجاعت دست زدن به بکو داشته بکشه.قبل از اینکه درو باز کنه و داخل بره دستش از پشت کشیده شد. به سمت ته هی چرخید که با چشمای گرد شده نگاهش میکرد.
چطور متوجه حضور چان توی بار نشده بود؟
+ این...اینجا چیکار میکنی؟از بین دندوناش غرید:
_بهش بگو بیاد بیرون وگرنه خودم اینکارو میکنم!دختر مقابلش دیگه نتونست خنده حرصیشو پنهان کنه.
+ هی تو معلوم هست چه مرگته؟ سه سال پیش تو بکهیونو نابود کردی دیگه چی از جونش میخوای؟بی توجه به حرفش دوباره به سمت در چرخید تا داخل بره ولی این بار ته هی دقیقا مقابل در ایستاد.
+ نمی تونم بهت این اجازه رو بدم! اصلا میدونی بک چرا اینجاست؟ اون بدنشو هر شب میفروشه نه بخاطر اینکه به پول نیاز داره بلکه فقط با گرفتن پول میخواد کارشو توجیه کنه...اون کاری میکنه که دخترای پولدار عاشقش شن و بعد فقط یه شب باهاشون میخوابه و ولشون میکنه. به نظرت اینکارش تو رو یاد یه چیزی نمیندازه؟
به خوبی متوجه منظور دختر شد. این دقیقا همون کاری بود که خودش با بک کرده بود.
+ اون داره انتقام کار تو رو از بقیه میگیره.
دستاشو مشت کرد و با عصبانیت بیشتری ته هی رو از مقابل در کنار زد.
_ولی هنوزم نمی تونم بزارم اینکارو بکنه.❀✿❀✿❀✿❀✿❀✿
روی لیزا خیمه زده بود و وحشیانه مشغول مارک کردن پوست سفید گردنش بود. با دستش کمی یقه دخترو پایین تر کشید و بیتوجه به ناله های دختر به کارش ادامه داد.
متوجه صدای باز شدن در شد ولی اهمیتی نداد. حتما یکی از آدمای مست باره که بعد از دیدن پر بودن اتاق خودش میرفت.
ولی با کشیده شدن بازوش از پشت و بعد فرو رفتن توی آغوشی که حتی با چشمای بسته هم میدونست متعلق به کیه به خودش اومد.لیزا جیغ نه چندان بلندی کشید و با نشستن روی تخت سعی کرد لباسای بهم ریختشو مرتب کنه.
+او...اوپا اینجا چه خبره؟چشماشو عصبی روی هم فشار داد و با فاصله گرفتنش از یول بازوشو با شدت از حصار انگشتای قوی پسر مقابلش بیرون کشید.
_باید حرف بزنیم!
لحن چان هشدارآمیز بود ولی این چیزی نبود که بتونه بکهیونو فرمانبردار کنه.
لبهاش کش اومد و با آرامش گفت:
+فکر کنم من شما رو یه جایی دیدم! اوه درسته اولین ملاقاتمون امروز توی شرکت بود.
YOU ARE READING
❀𝑻𝒉𝒆 𝑼𝒈𝒍𝒚 𝑫𝒖𝒄𝒌𝒍𝒊𝒏𝒈❀
Romance《کامل شده》 من عوض شدم... سنگ شدم! این دنیای کوفتی عوضی بود و باعث شد عوضی بشم. من دیگه اون بکهیونی نیستم که میشناختی. من حالا کسی شدم که جسمش مجبور به تحمل اسم "بیون بکهیونه" اگه بهم ضربه بزنی مطمعن باش من صد برابرشو بهت برمیگردونم، اگه بهم پشت کنی...