حس میکرد به پلکهاش وزنه وصل شده، احساس بدی داشت. سرش درد میکرد اونقدر وحشتناک که نمی تونست به چیز دیگه ای فکر کنه.
بلاخره چشماشو باز کرد ولی همه جا رو محو میدید. سقف سفید رنگ مدام جلوی چشماش تکون میخورد و همین باعث میشد دلش بخواد بالا بیاره.
+ اوه دکتر بلاخره بیدار شد!
صدای دخترونه ای این جمله گفت و بعد مردی بالای سرش ایستاد که لباسش مشخص میکرد یه دکتره.
+ آقا صدای منو میشنوید؟لباشو از هم فاصله داد ولی هر کلمه ای که به زبون میاورد فقط باعث درد بدی توی گلوش میشد.
_ من...من کجام؟ چه اتفاقی افتاده؟+ اسمتونو میتونید به یاد بیارید؟
_پا...پارک چانیول.دکتر لبخند زد.
+ خوبه! شما غرق شده بودین آقای پارک و آب زیادی توی ریه هاتون جمع شده بود...و همینطور شما دو روزه که بیهوشین.با پیچیدن درد دوباره ای توی سرش اخماش توهم رفت. سعی کرد تکون بخوره ولی...
_ بدنم...نمی تونم حرکت کنم.+ تو تازه بیدار شدی پسر انقدر عجله نکن...هنوز حالت خوب نشده.
اصلا احساس خوبی به این جواب نامفهوم دکتر نداشت. چه بلایی سرش اومده؟دکتر به پرستار کنارش اشاره کرد تا بیرون برن ولی صدای دوباره یول باعث ایستادنشون شد.
_ بکهیون کجاست؟
دوست داشت بشنوه جوجه اردکش کسیه که نجاتش داده.دکتر سوالی بهش نگاه کرد.
+ بکهیون کیه؟
سرگیجش بیشتر از قبل شده بود و همینطور میترسید از جواب سوالش.
_ همون پسری که...باهاش توی ساحل بودم.مرد متعجب نگاهش کرد. انگار از چیزی خبر نداشت.
اما پرستار خیلی سریع گفت:
+ نکنه اون پسر مو فرفریو میگی؟ اون همینجاست میخوای صداش بزنم؟چانیول سرشو به معنای مثبت تکون داد و دکتر و پرستار از اتاق بیرون رفتن. خیلی طول نکشید که بکهیون آهسته سرشو از بین در داخل آورد و با استرس به چانیول نگاه کرد.
پسر قد بلند با دیدن اون بچه گربه کیوت لبخند زد.
_ چرا نمیای تو؟
صداش اونقدر آهسته و خش دار بود که نمی تونست مطمعن باشه پسر شلخته شنیده باشه.بکهیون با قدمهای آهسته ای داخل اومد. با قدهای نامطمعن نزدیک تخت ایستاد و به چانیولی نگاه کرد که زیادی رنگ پریده و بی حال به نظر میرسید.
لباشو با زبونش خیس کرد.
+ حالت...خوبه؟با دیدن لبخند بی جون یول گونه هاش رنگ گرفت. چطور میتونه هنوزم بهش لبخند بزنه؟
_ گفته بودم قرار نیست برای زندگیم بجنگم ولی...ولی وقتی داشتم غرق میشدم اونقدر ترسیدم که فقط به آب چنگ میزدم که بتونم بیام بیرون.
قطره اشک روی گونه سفید پسر کوتاه چکیده شد، لباش با بغض میلرزید.
+ منو ببخش!_ کی نجاتم داد؟ تو نبودی درسته؟
پسر شلخته سرشو پایین انداخت. صدای پسر بلند تر این بار خشن به نظر رسید.
_ نبودی؟ بهم بگو تا دیگه امیدوار...
YOU ARE READING
❀𝑻𝒉𝒆 𝑼𝒈𝒍𝒚 𝑫𝒖𝒄𝒌𝒍𝒊𝒏𝒈❀
Romance《کامل شده》 من عوض شدم... سنگ شدم! این دنیای کوفتی عوضی بود و باعث شد عوضی بشم. من دیگه اون بکهیونی نیستم که میشناختی. من حالا کسی شدم که جسمش مجبور به تحمل اسم "بیون بکهیونه" اگه بهم ضربه بزنی مطمعن باش من صد برابرشو بهت برمیگردونم، اگه بهم پشت کنی...