S2 Part11🐥

1.1K 327 168
                                    

وجود ترس توی زندگی هر آدمی وحشتناکه. اون ترس باعث میشه نتونی بخندی یا شاید حتی بهت اجازه نده گریه کنی. بهت اجازه نمیده شاد زندگی کنی و مثل دیگران با آرامش از خوردن یه غذای خوشمزه لذت ببری.

ترس یه زخمه که هر بار بیشتر از قبل سر باز میکنه تا نابودت کنه.
چانیولم با ترس متولد شده بود.

یاد گرفته بود که باید از خیلی چیزا بترسه. نه اینکه خودش بخواد اما ترس روی تمام دوران کودکیش سایه انداخته بود و کم کم تبدیل به یه عنصر جدا ناپذیر از زندگیش شد.

ترس یه مشکل روحیه که هر بار باعث وحشتت میشه. اما چان با تمام زخمای کودکیش روی پاهاش ایستاد و همه چی رو از دیگران پنهان کرد.

ترس پارک چانیول مضحک یا مسخره نبود.
هر آدم دیگه هم اگه تمام دوران کودکی تا اوایل نوجوونیشو مورد آزار قرار می‌گرفت شاید حتی وضعیت روحیش از الان یول هم بدتر میشد.

تحمل اینکه هر روز صبح که چشماتو باز میکنی باید منتظر باشی تا به هر بهونه مسخره ای اونقدر کتک بخوری که تمام استخونات درد بگیرن واقعا وحشتناکه‌.

مثل روزی که با دستای کوچیکش گل رز سفید رنگو از باغچه گوشه حیاط چیده بود و اون زن به این بهانه احمقانه بی توجه به اینکه اون فقط یه بچه‌ست تا میتونست کتکش زده بود.

و بعدش گل سفید رنگی که روی زمین افتاده بود به خوبی قطره خونی که از گوشه لب چانیول چکید رو روی گلبرگ خودش حفظ کرد تا تضاد زیبا اما دردناکی رو به وجود بیاره.

هیچکسی نمیتونه چانیولو قضاوت کنه چون هیچکسی جای اون و حتی به اندازه اون درد نکشیده.

*فلش بک*

اونقدر دویده بود که حالا نفس نفس میزد. خودشو به اتاقش رسوند و با تکیه دادن به در سعی کرد تمام سنگینی تنشو برای باز نشدنش به کار بگیره.
چشماش از شدت گریه می سوخت و تمام صورتش از اشک برق میزد.

اما در نهایت در با شدت باز شد و با برخورد به کمرش زمینش زد. از درد اون ضربه روی زمین به خودش پیچید.

+چرا فرار میکنی چانیول؟
با شنیدن صدای زن که موفق شده بود داخل اتاق بیاد درد کمرشو فراموش کرد و با نشستن روی زمین، بین سکسکه زدناش از زور گریه با وحشت به زنی خیره شد که داشت بهش نزدیک میشد.

بدون اینکه بلند شه، هماهنگ با قدمای زن خودشو روی زمین عقب می‌کشید. برخورد شونه‌هاش به دیوار براش تبدیل به نقطه ته خط شد و باعث شد با صدای بلندی به هق هق بیفته.

زن مقابلش زانو زد و خیره به چشمای درشت پسر بچه که مدام از اشک پُر و خالی میشد با دستاش موهای لطیف چانیولو نوازش کرد.

+نترس کوچولو...من نمیخوام باهات کاری کنم.
قطعا این جمله حال چانیولو بهتر نکرد چون از وقتی به یاد میاورد در حال عذاب کشیدن بود.

❀𝑻𝒉𝒆 𝑼𝒈𝒍𝒚 𝑫𝒖𝒄𝒌𝒍𝒊𝒏𝒈❀Where stories live. Discover now