گیج از اتفاقاتی که افتاده بود از اتاق بیرون اومد. وضعیت روحی و البته داغون چانیول، ترسش نسبت به آب که بک بعد از سه سال متوجهش شده بود...همه و همه اینا زیادی عجیب غریب بودن.
+اوه داری میری؟
با صدای دکتر جانگ ناخودگاه دفترچه آبی رنگو پشتش پنهان کرد.
_دلیلی برای موندن ندارم.
لحنش طوری بود که به دکتر جانگ اجازه پرسیدن سوال بیشتری رو نده.+از آشناییت خوشحالم شدم.
_منم همینطور.
درست وقتی که میخواست از مقابل دکتر بگذره. سوال دیگهای مثل آفت به جون مزرعه بهم ریخته ذهنش افتاد._ببخشید.
با صدای دوباره بک، دکتر جانگ که میخواست برای چک کردن وضعیت چانیول داخل اتاق بره ایستاد و منتظر نگاهش کرد._درباره چانیول....اون چرا اینجاست؟ خب منظورم اینه که توی این بخش کسایی که بیماری روانی دارنو نگه میدارن.
به خوبی متوجه لرزیدن مردمک چشمای دکتر مقابلش شد.
+منو چانیول دوستیم...من دکتر این بخشم و چان اومده بود منو ببینه که این اتفاق براش افتاد.لحن نامطمئن دکتر جانگ باعث شد بکهیون حتی بیشتر از قبل به همه چیز مشکوک بشه. اما در آخر فقط سرشو به معنای خداحافظی تکون داد و از بیمارستان بیرون اومد.
زیپ کاپشنشو بالاتر کشید و همونطور که دستاشو برای در امان موندن از سرما توی جیبش فرو میبرد به این فکر کرد که این وقت شب و با این خیابونهای خالی شاید مجبور باشه تا خونه پیاده بره.
حضور اون دفترچه رو به خوبی میتونست داخل جیبش احساس کنه و همین کافی بود تا بهش یادآوری بشه درموردش چقدر کنجکاوه.
خیابونها اونقدر ساکت و خالی بودن که باعث شد ناخوداگاه حواس بک جمع صدای قدمهایی بشه که به خوبی از پشت سرش شنیده میشد.با یادآوری فرستنده اون کارتها و جعبههای مشکی رنگ تمام تنش عملا از ترس یخ زد.
اون تا بیمارستان تعقیبش کرده بود درسته؟"هی بیخیال بک...انقدر ترسو نباش!"
سر خودش غر زد و به قدمهاش سرعت بخشید. با شنیدن سرعت گرفتن قدمهای پشت سرش دیگه مطمئن شد که یکی داره تعقیبش میکنه.
لعنت بهش!
ترسیده بود....صاحب کارتای مشکی رنگ واقعا آدم خطرناکی به نظر میرسید.
باید چیکار میکرد؟نگاهش مدام در گردش بود تا شاید بتونه توی اون خیابون خلوت از کسی کمک بخواد.
اما کسی نبود!
کار دیگهای جز برداشتن قدمای سریع از دستش برنمیاومد. گوشیشو از جیبش بیرون کشید و با دستهایی که میلرزید تلاش کرد با پلیس تماس بگیره...اما قبل از اینکه بتونه دکمه سبز رنگو لمس کنه با شنیدن صدایی مثل زد و خورد سرجاش خشکش زد.پشت سرش دقیقا داشت چه اتفاق فاکی میفتاد؟ تمام شجاعتشو جمع کرد و با وجود عرق سردی که تمام تنشو در بر گرفته بود چرخید.
بهت زده به خیابون خالی نگاه کرد که انگار قرار بود به بک این باورو بده که توهم زده.
ŞİMDİ OKUDUĞUN
❀𝑻𝒉𝒆 𝑼𝒈𝒍𝒚 𝑫𝒖𝒄𝒌𝒍𝒊𝒏𝒈❀
Romantizm《کامل شده》 من عوض شدم... سنگ شدم! این دنیای کوفتی عوضی بود و باعث شد عوضی بشم. من دیگه اون بکهیونی نیستم که میشناختی. من حالا کسی شدم که جسمش مجبور به تحمل اسم "بیون بکهیونه" اگه بهم ضربه بزنی مطمعن باش من صد برابرشو بهت برمیگردونم، اگه بهم پشت کنی...