part4🐣

1K 321 20
                                    

آهسته پلک هاشو باز کرد. اما با هجوم یهویی نور به چشماش مجبور شد دوباره بسته نگهشون داره.
_ هی بیدار شدی؟
با صدای شخصی که ازش اینو پرسید، این بار آهسته پلکاشو از هم فاصله داد...اول از همه متوجه تم سفید رنگ اطرافش شد و بعد چهره پسری که قد بلند و گوش های بامزه ای داشت.
پسر قد بلند به تختش نزدیک شد.
_حالت خوبه؟

یکم طول کشید تا حواسش کاملا جمع بشه. چه اتفاقی براش افتاده؟ تا جایی که یادش می یومد مجبور شده بود تا دیر وقت توی بار کار کنه و بعدش با تماس مادرش که خیلی نگرانش شده بود سعی کرد هر چه زود تر خودشو به خونه برسونه. و وقتی میخواست با سرعت از خیابون بگذره...
بک با شوک روی تخت نشست و داد زد:
+ من مُردم!

چانیول از داد یهویی بکهیون چشماشو گرد کرد و گفت:
_چی؟!
صدای چانیول باعث شد حواس بک دوباره به سمت اون بره. خب درست حدس زده بود اون یه پسر قد بلند و گوش بزرگه اما چون بعد از بهوش اومدنش حواسش خیلی جمع نبود، متوجه نشد که این پسر همون پارک چانیوله.
پسر شلخه قیافه پوکری به خودش گرفت.
+ هی این عدالت نیست! حتی بعد از مرگمم باید تو رو ببینم و از اون بدترم اینه که هنوزم به نظرم تو جذابی...اوه شاید اینجا جهنمه و من باید با چهره کسی که روش کراش داشتم عذاب بکشم.

چشمای چان دیگه واقعا نمیتونست از این بزرگ‌تر بشه. اون وزوزی تند تند و پشت سرهم حرف میزد.
_تو روی من کراش داری؟!
+ معلومه که نه! روی پارک چانیول نه روی فرشته ای مرگی که شبیه چانیه.
_ خدای من مثل اینکه بدجوری اون تصادف رو مُخت تاثیر گذاشته...کاملا خُل شدی.

به دنبال حرفش دستشو به سمت پیشونی بک برد. مطمعن بود اون پسر تب داره و داره هذیون میگه.
بکهیون با دیدن دستش که به سمت اون می یومد با جیغ گفت:
+ تو حق نداری بهم دست بزنی!
_خیلی خب! کرشدم... معلوم هست چته؟ نکنه منو با یه منحرف اشتباه گرفتی؟

بکهیون با انگشت به صورت خودش اشاره کرد.
+ مطمعنم یه اشتباهی پیش اومده. گوی اقبال من میگفت که زندگی طولانی خواهم داشت...خوب به من نگاه کن شاید جون منو به جای یه نفر دیگه گرفتی. مطمعنی اونی که قرار بود بمیره من بودم؟

چانیول نفسشو با حرص بیرون داد و با صدای بلند و کنترل نشده ای گفت:
_ میشه تمومش کنی؟ یک: تو نمردی! و دو: مطمعنم اگه یه فرشته مرگ قرار باشه جونتو بگیره بخاطر قیافتم که شده هرگز تو رو با یکی دیگه اشتباه نمی گیره...اوکی؟

متعجب به پسر مقابلش خیره شد. یعنی اون هنوز زندست؟ درسته! قطعا حتی یه فرشته مرگ هم انقدر بی رحم نیست که عیب های یه نفرو تو روش بگه.
با فکر هایی که از ذهنش گذشت. مغزش شروع به تحلیل و نتیجه گیری اتفاق های اخیر کرد و در آخر با فکر به اینکه این پسر واقعا خودِ خودِ پارک چانیوله زنگ خطر توی مغزش به صدا در اومد.

خدای من! اون همین چند دقیقه پیش به چانی اعتراف کرده بود که روش کراش داره... کی میتونست توی چند دقیقه کوتاه انقدر گند بزنه؟
لبشو گزید و سعی کرد خودشو به بیخیالی بزنه، تا شاید اینجوری مجبور به نگاه کردن توی صورت چانیول نباشه.

❀𝑻𝒉𝒆 𝑼𝒈𝒍𝒚 𝑫𝒖𝒄𝒌𝒍𝒊𝒏𝒈❀Where stories live. Discover now