وقتی بچهای همه چیز برات خیلی زیبا و رنگارنگه. دنیای کودکی انقدر شیرینه که حتی نمیتونی تصور کنی یه روزی اون جهان زیبا رو از دست میدی.
چرا از دستش دادی؟
جوابش سادهس...چون تو بزرگ شدی!و حالا چه بخوای و چه نخوای به زور هلت میدن توی دنیایی که یه روزی زیادی ازت دور بود اما حالا تو دقیقا وسطش ایستادی.
دنیایی که متعلق به بزرگتراست!به نظر آدما فقط سنِ که مشخص میکنه تو متعلق یه کدوم دنیا هستی و وقتی سنت به یه حد مشخص برسه دیگه براشون مهم نیست که ذهنت یا حتی قلبت آماده ورود به دنیای دیگهای هست یا نه.
وقتی بچهای دنیات پر شده از خوابهای متفاوت و رنگارنگ...گاهی ترسناک و گاهی شیرین و دوست داشتنی...ولی انگار وقتی بهت میگن که تو بزرگ شدی، حتی خوابها هم ترکت میکنن...شاید اونا هم فقط مختص به دنیای خاصی هستن.
وقتی بزرگ میشی خیلی کم اتفاق میفته که خواب ببینی. بیشتر وقتها وقتی پلکاتو میبندی و میخوابی توی جهان خوابت فقط سیاهی هست و سیاهی...
و بعدش فردا صبح چشماتو بدون اتفاق خاصی باز میکنی و یه روز خسته کننده دیگه شروع میشه.
کاش میشد یاد گرفت حتی وقتی بزرگ شدی هم کودکی کنی.بکهیونم خیلی زودتر از چیزی که قرار بود به دنیای بزرگترا هل داده شد. درست از وقتی که باعث مرگ پدرش شد...اون بخاطر فوبیاش از همه فاصله گرفت و در آخر چانیول بدجوری بهش ضربه زد.
بک بعد از زمین خوردنش بلند شده بود ولی دیگه اون آدم سابق نبود........
با عصبانیت به سمت میز کامنداش رفت و وقتی دستاشو روی یکی از میزها کوبید سهون و یوهان که تازه رسیده بودن وحشتزده از جا پریدن.
یوهان با دیدن پسری که نمیشناخت اخماشو توهم کشید و صداشو بالا برد.
+یا تو عوضی...
قبل از اینکه چیز بیشتری بگه هون خیلی سریع با دستش دهنشو پوشوند.از چشمای گرد شده جونگین و مینسوک به خوبی میشد دید که تا حدودی عملیات جایگزینی لوهان با مشکل مواجه شده....قطعا لو میدونست بک رئیسشونه و حتی اون اینطوری حرف نمیزنه.
محکمتر یوهانو نگه داشت و به بکهیون نگاه کرد.
+مشکلی پیش اومده رئیس؟_شما بی مصرفا فکر میکنین من با چنین بینظمیهایی کنار میام؟!
انقدر بلند فریاد زد که علاوه بر جلب شدن توجه کارمندای دیگه حتی یوهانم که مشغول تقلا زیر دست سهون بود خشکش زد.+ خب...امروز یه مشکلی پیش اومده بود که باید بهش رسیدگی میکردیم، دیگه چنین اتفاقی نمیفته...قول میدم.
بکهیون نفسشو سنگین بیرون داد.
_روی قولت چندان نمیشه حساب کرد سهون شی.نگاه بک با کینه همراه بود و همین باعث شد هون برای فرار از اون نگاه سرشو پایین بندازه.
نگاهشو از دوست قدیمیش گرفت و خطاب به تمامی کارمنداش گفت:
_من حتی از یه خطای کوچیک هم نمیگذرم...پس بهتره کارتونو درست انجام بدین.
YOU ARE READING
❀𝑻𝒉𝒆 𝑼𝒈𝒍𝒚 𝑫𝒖𝒄𝒌𝒍𝒊𝒏𝒈❀
Romance《کامل شده》 من عوض شدم... سنگ شدم! این دنیای کوفتی عوضی بود و باعث شد عوضی بشم. من دیگه اون بکهیونی نیستم که میشناختی. من حالا کسی شدم که جسمش مجبور به تحمل اسم "بیون بکهیونه" اگه بهم ضربه بزنی مطمعن باش من صد برابرشو بهت برمیگردونم، اگه بهم پشت کنی...