"تولد‌ِ ناخواسته"

157 52 37
                                    

میلر دادی میکشه به سمت سایان میره و با اشک هایی که میجوشن و نمیذارن چهره سایان عزیزش رو ببینه بغلش میکنه.
مردم دورشون جمع شدن و به اورژانس زنگ میزنن .
و به این تراژدی نگاه میکنن ...
مایکل هنوز توی شوکه به دست هاش و بعد ازدحام نگاه میکنه ، با اومدن اورژانس میلر با سایان سوار اورژانس میشه،
مایکل به خودش میاد سوار موتورش میشه و به دنبال شون حرکت میکنه ،
خودش میدونه چی کار کرده؟ اگه سایان مرده باشه چی؟
به بیمارستان میرسن ...
میلر با دیدن مایکل با چشمهایی قرمز نگاهش میکنه ، ولی فعلا باهاش کاری نداره سایان مهم تره ...
دکتر ها شروع به معاینه اش میکنن ، سریع به اتاق عمل میبرنش و میلر
با پاهایی بی جون روی صندلی میوفته و سرش رو میگیره ، چرا آوردش اینجا ؟ توی بیمارستان دنیای مشنگا؟
پیشونیش رو فشار میده تا از شدت دردش کم بشه ،
با به یاد آوردن مایکل سریع بلند میشه که اون رو چند قدم اونور تر میبینه ،
مایکل حواسش نیست و میلر یقش رو میگیره و با یه مشت اون رو روی زمین میندازه گوشه لب مایکل پاره میشه .
میلر باز یقه مایکل رو میگیره و اون رو به سمت در بیمارستان میبره و اون رو پرت میکنه ، همونطوری که مایکل سایان رو پرت کرد ...
بعد با تمام وجودش داد میزنه _ به حسابت میرسم ، فقط دعا کن بلایی سر سایان نیاد وگرنه جنازتو با دستای خودم تیکه تیکه میکنم ...
مایکل حرفی نداشت بزنه ، اون میترسید کلمه ای رو به زبون بیاره تا میلر دیوونه اون رو بکشه.

میلر با خشم بیشتر بر میگرده و پشت در اتاق عمل میشینه .
چیزی حدود پنج ساعت میگذره میلر با بینهایت استرسی که داره طول و عرض راهرو رو طی میکنه ،
تا بالاخره در باز میشه و دکتر در حال کوبیدن به شونش بیرون میاد ،
میلر به سمتش حجوم میبره و
دکتر نگاه متعجبی به میلر میندازه و میگه _ آروم باش ، زندست .
میلر نفس راحتی میکشه
دکتر _ با وجود شدت جراحت و سن کم اش فقط تونستیم جونش رو نجات بدیم ولی ،

پاهاش دیگه نمیتونن حرکت کنن ، آسیبی به نخاع وارد نشده ولی لگنش بدجور خورد شده و دیگا نمیتونه راه بره ، متاسفم ...
و بعد دستی به شونه میلر میکشه و میره
میلر زانو هاش توان تحمل وزنش رو ندارن ...
به گوشه دیوار میره و سر میخوره و میشینه
شوک زده به بعد از این روز فکر میکنه .
دختری که در 12 سالگی اش معلول شد.
سایان رو به آی سی یو منتقل میکنن ...
۷ ساعت بعد بهوش میاد و با حس نکردن پاهاش شروع به گریه و بیتابی میکنه ، میلر پرستار رو صدا میکنه و پرستار با زدن آرامبخش داخل سرم سایان بارها اون رو آروم میکنه .
چند شب و چند روز گذشته...میلر و سایان هیچی حس نمیکنن.
مرخص میشه و میلر سایان رو با ویلچر به خونه بر میگردونه ، نوپو با گریه و ناراحتی به اتاقش میره.
میلر_ میشه باهام حرف بزنی؟ چند روزه به غیر از صدای گریت ، صدای دیگه ای رو نشنیدم ...
سایان با بغص به عموی شکسته اش نگاه میکنه ،
سایان _ میخوای از احساسم بگم؟
میلر چشمهاش برقی میزنه و میگه _ بهم بگو،
سایان دستی به چشمش میکشه اشکش رو پاک میکنه
س_ من ، قبلا ... یه کتابی خوندم توی دنیای ماگل ها ، یه پسری بود فلج میشه توی یه تصادفی دیگه نمیتونه راه بره، همه بهش به چشم یه آدمی نگاه میکنن که داره عذاب میکشه ، داره غمی رو تحمل میکنه و همش بهش ترحم میکنن ، همش با حرفاشون سعی به دلداری دادن بهش دارن. ولی اون یه روز رفت توی اتاقش در رو بست و چهل و هشت ساعت بعد از اتاق بیرون اومد گفت من نیاز به ترحم و نصیحت های شما ندارم ، من زنده ام حتی بدون پا ، میتونم کتاب بخونم ، آهنگ گوش بدم ، حتی برقصم ، میتونم عاشق بشم و زندگی کنم . پس شما با این رفتاراتون دارید زندگی من رو خراب میکنید ، دارید به من میگید باید بد باشم ، چون دیگه پا ندارم...
من میخوام مثل این آدم فکر کنم ولی نمیتونم ، نمیتونم چون من عاشق قدم زدن بودم ، چون من عاشق کفش بودم ، حالا از دستشون دادم ، عمو من حتی نمیخوام به هاگوارتز برم ، ولی مجبورم نه؟
میلر با بغضی که بد جور گلوش رو به درد میاره سرش رو تکون میده
س_ مجبورم زندگی کنم ، مجبورم بگذرونمش ، مجبورم عادت کنم ، کاش مجبور بودم بخوابم بیدار شم و پاهام سالم باشن...
میلر هیچی برای گفتن پیدا نمیکرد ، اروم جلو رفت و دخترش رو بغل کرد
در گوشش زمزمه میکرد_ تو قوی ای ، پدرم تورو به من سپرد ، اون تورو خیلی دوست داشت وقتی داشت میمرد بهم گفت ، تو با ارزش هستی و همه چی درست میشه .
باهم درستش میکنیم باشه ؟
س _ باشه عمو...

" Lost In Moonlit Valleys "Where stories live. Discover now