"دیوید بلک"

105 45 41
                                    

روزهای آینده ، سایان باید مرگخوار بودن رو یاد میگرفت و آموزشش به عهده ی دیوید بلک بود ، دوید بیشتر از حد تصور سایان توی درس دادن بی صبر و عصبانی بود ،
کمتر از دوروز یاد میگیره چطوری پرواز کنه بدون جارو
و وردهای ممنوعه رو تمرین میکنه .

دیوید هربار که سایان اشتباهی میکنه یک ساعت سایان رو
از پا آویزون میکنه با ورد levicorpus لوی کورپوس* ،
از شدت فشاری که به سرش میاد گاهی دلش میخواست فریاد بکشه.

بالاخره بعد دو هفته ، تمام چیزهایی که باید یاد بگیره رو با تمام فشارهایی که روشه یاد میگیره ...

یک روز ، خبر میدن باید برای دزدیدن کسی بره و دیوید باید همراهش باشه تا توانایی هاش رو بررسی کنه.

سایان و دیوید با کمی تغییر چهره به ساختمون اصلی وزارت جادو میرن ، باید آرتور ویزلی رو به بخش اسرار ببرن
و بعد ولدمورت رو خبر بکنن تا ازش سوالاتی بپرسه.
دیوید سایان رو میفرسته به اتاق اسرار و خودش پنج دقیقه بعد پیش سایان میاد .

سایان با تعجب به دیوید نگاه میکنه _ چیشد؟
دیوید با لحن بیخیالی میگه _ خیلی راحت میشه آرتور رو گول زد.
و بعد ولدمورت رو خبر میکنه ،
چند دقیقه بعد صدای در شنیده میشه ،
دیوید به سایان میگه که باید برن ...
لحظه آخر سایان نگینی رو میبینه...

با ظاهر شدنشون توی جای نامشخصی سایان میترسه و سعی میکنه دستش رو از دست دیوید جدا کنه ولی دیوید محکم تر دستش رو میکشه و اون رو به درخت پشتش میکوبه و دستش رو روی بدن سایان حرکت میده ،
نفس سایان بند میاد و خشک میشه ، دیوید با نگاهی گرسنه به سایان نگاه میکرد با صدای خش داری در گوش سایان زمزمه میکنه _ بالاخره گیرت آوردم عزیزم ...

گردن سایان رو گاز محکمی میگیره
سایان از شوک خارج میشه و شروع به تقلا میکنه ...

_ استیوپفای*

دیوید از بدن سایان جدا میشه و روی زمین میوفته و بیهوش میشه.

سایان به سمت راست نگاه میکنه و میلر رو میبینه که
به طرفش میدویه ...
سایان با تمام حس بد و ترس و ضعفی که داره
شروع به گریه میکنه _ عمو میلر ...
میلر به سایان میرسه ، با نگاهی عجیب به سایان نگاه میکنه ، لبهاش رو بهم فشار میده _ چرا خشکت زده بود؟
اگه من نبودم تا کجا میخواست پیش بره؟
سایان رمق ایستادن نداره یک قدم به طرف میلر میره و دستش رو برای بغل شدن باز میکنه ، میلر لبخند کمرنگی میزنه و بعد از پنج ماه دوری دخترش رو در آغوش میگیره .

هردو همدیگه رو محکم در آغوش میگیرن ،
س_ چقدر دلم برات تنگ شده بود عمو...
میلر سایان رو از خودش جدا میکنه بازوهاش رو میگیره صورتش رو نزدیک صورت سایان میبره ، پیشونیش رو میبوسه و با برق توی چشمهاش زمزمه میکنه _ ممنون که زنده موندی ، منو ببخش که نتونستم کاری برات بکنم ...
سایان دستش رو بالا میاره و قطره اشکی که از چشم میلر چکیده رو پاک میکنه

" Lost In Moonlit Valleys "Where stories live. Discover now