"هیمیشِ عاشق"

108 41 202
                                    


Butterflies , Michael Jackson🎶

_____________________________🔞🔞🔞یکم🔞

هیمیش صاف می ایسته و از سایان دور نمیشه
سایان از این همه نزدیکی دستپاچه میشه و تنفسش تند میشه .
سعی میکنه از کنار هیمیش رد شه ولی هیمیش دستش رو روی دیوار میزاره و اجازه رد شدن بهش نمیده ، روی صورت سایان خم میشه و مستقیم به چشمای سایان نگاه میکنه .
هیمیش زمزمه میکنه _ منو نگاه کن.
سایان چشمهاش رو میدزده ولی سر آخر مجبور میشه به چشمای هیمیش نگاه کنه .
هیمیش _ خیلی چیزا هست که دلم میخواد بهت بگم ولی میترسم ، ولی نمیتونم ، پس شاید بتونم با یه حرکت بهت نشونش بدم.
به لب های سایان نگاه میکنه
سایان مسخ شده خودش رو به دیوار فشار میده تا شاید بتونه از دیوار رد بشه و از این شرایط خلاص شه.
هیمیش نزدیک میشه و توی فاصله ناچیزی از لب سایان میگه_ من رو ببخش.
و لبش رو روی لب سایان میذاره و چشمهاش آروم بسته میشن و دستش رو روی صورت سایان میذاره
سایان تمام موهای بدنش سیخ میشن و دستش رو بند دیوار میکنه تا نیوفته .
با حرکت لبهای هیمیش روی لبش پلک هاش براش سنگین میشن و روی هم میوفتن.
هیمیش عمیق تر می بوسه و‌ سایان رو بیشتر غرق در احساس نا آشنا و خوشی میکنه .

در زده میشه و هیمیش به سرعت از سایان جدا میشه .
سیریوس در رو باز میکنه و با دیدن وضعیت اون دونفر سرفه ای میکنه و وارد میشه هیمیش با استرس سریع از اتاق بیرون میره و از خونه خارج میشه .

سیریوس گوشه ای دست به سینه به سایان و صورتش که هر لحظه قرمز تر میشه نگاه میکنه

سایان به خودش میاد از شوک خارج میشه و گیج سمت لیوانش میره و کمی آب میخوره ،

سیریوس با دیدن حال سایان دلش براش میسوزه و طرفش میره و بغلش میکنه .

سایان مثل بچه ی ترسیده ای خودش رو تو بغل سیریوس جمع میکنه و چشمش رو روی شونه ی سیریوس میذاره ، حس عجیبی داره و حسابی گرمشه ولی دستاش وپاهاش یخ کردن .

سیریوس چیزی نمیگه فقط همونطوری پشت سایان رو ماساژ میده تا آروم بشه و مثل اینکه خیلی با این احساس نا آشناست .
مثل همیشه سعی میکنه بحث رو عوض کنه

سیریوس _ حس میکنم به خاطر اتفاق دیشب ازم ناراحتی ، حس میکنم باعث اذیت شدنت شدم اگه ...

سایان _ نه نه نه سیریوس من ناراحت نشدم من فقط ، اتفاقات مثل طوفان به سمتم اومدن من رو خسته کردن ، من فقط خوابیدم که خستگیم در بره.
سیریوس سایان رو از خودش جدا میکنه و دستش رو روی کتف سایان نگه می داره ، مثل اینکه کمی از اون حس و حال خارجش کرده
سیریوس _ خستگیت در رفت؟
سایان_ نه الان بازم میخوام بخوابم.
سیریوس_ پس برو بخواب کی جلوت رو گرفته؟
سایان رو به طرف تخت میبره
سایان دراز میکشه و سیریوس پتو رو روی سایان می ندازه و آروم در گوشش میگه_ بهش فکر نکن فقط بخواب.
و از اتاق خارج میشه ،
تمام اتفاقات یکشنبه سایان توی اتاقش افتادن و حالا دوباره سعی میکنه بخوابه تا از دنیای واقعی دور شه مثل اینکه زندگی واقعی اون رو کیسه بکسی فرض کرده و هر طوری شده به اون ضربه و شوک وارد میکنه ...
سایان زودتر از اون چیزی که فکرش رو میکنه خوابش میبره و از این دنیا فرار میکنه.

" Lost In Moonlit Valleys "Where stories live. Discover now