"بدنِ یخ زده"

70 43 45
                                    

Symphony 5 , Beethoven 🎶(Pleas listening)
_________________________________

صبح ۹ جولای در سلول سایان باز میشه ، دونفر به سمتش میان... یه نفر بهش لباسی میده تا عوض کنه و نفر دوم هم شروع به خوندن متنی میکنه .

_ سایان ریورا آندرسون ، دادگاه شما در تاریخ ۸ جولای برگذار شد و طبق رای هیئت منصفه و قاضیه پرونده ، شما محکوم به ۱۰ سال حبس در زندان آزکابان ، به جرایم قتل ، همکاری با سورس اسنیپ با خبر بودن از قصدش و ...

سایان کر میشه ، آزکابان ، کابوس شب و روزش
انگار هرچقدر سعی کرد که ازش فرار کنه بی نتیجه بود و فقط داشته خودش رو گول میزده ...

لباس رو با بهت و شوک و البته دردی که داره میپوشه و مثل مجسمه دنبال دو مامور به بیرون برده میشه ، نور چشمهاش رو میزنه ، دستش رو جلوی صورتش میگیره و دنبالشون خودش رو میکشه ...

نه چیزی میشونه ، نه چیزی میبینه ، فقط از ترس به خودش میلرزه و به آزکابان و نگهباناش فکر میکنه ...

سوار کالسکه ای میشه ، لحظه ی آخر چشمش به میلر میوفته ...
کالسکه حرکت میکنه
سایان دنبال مقصر میگرده ، هرچی بیشتر فکر میکنه بیشتر مطمئن میشه همون دونفرن ،

صدای خنده هاشون توی گوشش میپیچه و باعث میشه مثل دیوونه ها سرش رو تکون بده تا صداشون از سرش بره بیرون .

مسیر طولانی تا آزکابان ، سرمای شدید هوا ، ذهن یخ بسته ی سایان

هیچکس نیست به دادش برسه ... با درد گریه میکنه و به شیشه ی بخار گرفته ی اتاقک نگاه میکنه
با فرود کالسکه ، با چشمای ترسیده به اطراف نگاه میکنه ، سرما تمام وجودش رو گرفته ، خاطره ی خوبی از دمنتورها نداره و حالا بدون چوبدستیش ضعیف و بی دفاع طعمه ی خوبی برای تغذیه است....

مامورهای همراهش اون رو سریع به سلولی میبرن و همونجا رهاش میکنن و خودشون هم به سرعت از اونجا میرن .

سایان روی تخت گوشه ی سلول میوفته ، خودش رو گلوله میکنه و پتوی پاره و کثیف تخت رو روی خودش میندازه و با هوشیاری به اطراف نگاه میکنه ، هر لحظه ممکنه دیمنتوری به سمتش بیاد ، به کثیفی و حتی تیکه پارچه های روی زمین نگاه میکنه ... حالش بهم میخوره ...

فکر میکنه ، فکر میکنه و مطمئنه خیلی وقت داره تا فکر کنه ...
یاد حرفای سیریوس درباره ی آزکابان میوفته ، راه حل هایی که جواب داده بود ، باز هم فکر میکنه ، به میلر ، رین ،اسنیپ ، سیریوس ، ریموس ، تانکس ، آرنیکا و حتی مادر و برادرش و حتی پدرش ...و یا هرکسی که دوستش داره و براش با ارزشه ، سعی میکنه تمام خاطرات خوبش رو به یاد بیاره ...

هیچوقت اینقدر براش سخت نبوده ، که یه خاطره خوب رو به یاد بیاره ، ولی موفق میشه و سعی میکنه چشمش رو ببنده و به سرمایی که هر لحظه بیشتر میشه فکر نکنه ...

" Lost In Moonlit Valleys "Where stories live. Discover now