"سایه‌ی محافظ"

111 42 23
                                    

سایان خودش رو میبینه که بزرگ شده ، استاد هاگوارتزه و در کنار دو پروفسور مورد علاقش و پدربزرگشه ...باورش برای خودش هم سخته

یعنی این‌چیزیه که واقعا میخواد؟
اون فقط میخواد توی زندگیه آدم های بزرگی مثل دامبلدور باشه ، یا خیلی دلش میخواست پدربزرگش رو ببینه ولی هیچوقت نمیتونه ببینه اش...

و اینکه آینه اون رو استاد هاگوارتز نشون بده براش خیلی دلنشینه .

بیخیال هری پاتر و دوستش میشه ،
یواشکی به خارج هاگوارتز میره ، علی رغم سرمای شدید هوا ، آروم قدم بر می داره و مسیر سنگی رو طی میکنه ، یاد دورانی میوفته که نمیتونست راه بره ، از اون روز ها وحشت داره و حالا احساس خوشحالی میکنه که گذروندش مثل حرفی که عموش بهش زد ،

سایان اون روز هارو گذروند ، زمان به سرعت سپری شد و حالا اون با توجه به سنش به خوبی بعضی از جادوگرای بالغه ، سال سوم هاگوارتز غیر منتظره براش راحته و اون داره به خوبی میگذرونش کنار رین و هگرید

وقتی دیگه سرما به مغز استخونش میرسه بر میگرده همین که پاش رو داخل راهرو میزاره اسنیپ و فلیچ اون رو میبینن،

سایان تسلیم شده سر جاش می ایسته و دستهاش رو از توی جیبش در میاره و با استرس به هم گرهشون میزنه
فلیچ با نیشخند مسخره ای به طرفش میاد و از کلاه شنلش میگیرش و به اسنیپ میگه _این بود توی کتابخونه.

اسنیپ دستش رو توی هوا تکون میده _ شنلش رو رها کن
.
فلیچ با حرص کلاه رو رها میکنه و کنار می ایسته

اسنیپ رو به سایان _ برو به دفترم

سایان با مکث به طرف دفتر اسنیپ میدویه
وارد میشه و احساس سرمای شدیدی میکنه
به سمت شومینه میره دو سه تیکه چوب داخلش میذاره و بعد چوبدستیش رو درمیاره و ورد incendio اینسندیو رو میگه .

هیزم ها آتیش میگیرن و سایان روی زمین میشینه و کم کم گرم میشه ،
اسنیپ بالاخره میاد و سایان به سرعت می ایسته.
اسنیپ نگاهی به آتیش می ندازه و روی صندلیش میشینه
ا_ تو به کتابخونه رفته بودی؟

س_ نه پروفسور ، پاتر رفته بود.

ا_ چطوری رفته بود دیده نشد؟

س_ با شنل نامرئی ، امروز از یه ناشناس به دستش رسید، هدیه بود.

اسنیپ مکث میکنه ، به فکر فرو میره و میگه_ کتابخونه برای چی رفته بود؟

س_ یه ماهیه با رون ویزلی و هرماینی گرنجر کتابخونه میرن و دنبال شخصی به اسم نیکولاس فلامل میگردن
ولی پیدا نکردن تاحالا چیزی ، فکر کنم امشب هری رفته بود بخش ممنوعه به خاطر همین ،

مکث میکنه ، نمیدونه این رو باید بگه یا نه ...

_و پروفسور به شما شک کردن میگن شما غول رو آزاد کردید و نقشه هایی دارین .

" Lost In Moonlit Valleys "Where stories live. Discover now